Shot2

240 56 41
                                    

شات دوم و آخر _میس_ تقدیم به نگاهتون :

کوکی پسر عمه تهیونگ بود و دوست صمیمیش من و تهیونگ.
از بچه گی همو می شناختیم ، وقتی ما راهنمایی بودیم ،کوکی هنوز تو دبستان بود ، با هم به خونه بر می گشتیم، تابستونا بستنی یخی بلوبری می خوردیم . همه چیز خوب بود و تنها مشکلی که بود ، استرس امتحان ورودی و رابطه مینسو و جانگ کوک بود .
منو ته فکر می کردیم چون سال اول دبیرستان با مینسو دوست شدیم و جونگ کوک نبوده ، حساسیت نشون میده . ولی خوب اینطور نبود . کوکی بارها به منو ته گفته بود، حس خوبی به مینسو نداره.
گذشت و گذشت.. تا شب تولد تهیونگ که قرار بود با کوکی و مینسو و بقیه دوستای مشترکمون ، تهیونگ رو غافل گیر کنیم . تقریبا یک ساعت به اومدن تهیونگ مونده بود و مینسو نیومده بود. بهم زنگ زد ، گفت مشکلی براش پیش اومده و خودمو به ادرسی که میگه برسونم. به کسی نگفتم و فقط به کوکی سپردم که زود برمی گردم.
اینجا ،  همونجایی بود که مینسو با من قرار گذاشت .
من استرس داشتم ، نگران بودم . نگران حال بد مینسو ولی..
وقتی اینجا دیدمش که با بدن سالمش بهم نگاه می کنه و به نظر نمی رسید مریض باشه یا مشکلی براش پیش اومده باشه ، عصبی شدم .
وقتی به مینسو گفتم دلیل کارش چی بوده ، با چشمای خالی از حسش بهم نگاه کرد و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد به سمتم میومد .
کم کم زمزمه هاش به فریاد های بلندی تبدیل شد :

« تو عشقمووو ازم گرفتی ، توعه هم جنس باز کثیفف ، چطور جرعت می کنی دستای نجستو به بدن عشقم بزنی ‌‌، توعه هرزه چطور می تونی رو دیک تهیونگ که متعلق به منه سواری کنی ؟ یهو پیدات شد و تهیونگمو ازم گرفتی ، از همون اول ازت متنفر بودم. تو لیاقت عشق تهیونگو نداری ، تهیونگ باید کنار من باشهههههههه!!!»

و قبل اینکه بفهمم چی شده ،  مینسو منو از همین لبه به پایین هول داد ؛ و جوری وانمود کرد که انگار خودکشی کردم . موقعیت بدی بود ، می دونی روز تولد تهیونگ نابود شد ، چون بهش خبر رسید تو روز تولدش ، عشقش خودکشی کرده. من گریه های تهیونگو می دیدم . سکوت کوکی شیطونم رو میدیدم و نمی تونستم کاری کنم .
نمی تونستم .  این بد بود.
اون موقع بود که یونگی رو دیدم . اومده بود که منو ببره .
التماسش می کردم ، تهیونگ جلوم اشک میریخت و نابود می شد ، من کجا می خواستم برم؟  همه وجودم جلوم بود و من نمی تونستم کاری بکنم.
از یونگی خواستم یه فرصت بهم بده که بهش بگم من خودکشی نکردم ، که ازش خداحافظی کنم و بگم تا ابد عاشقشم . من به خواب تهیونگ رفتم . اونجا همه چیزو بهش گفتم .  روز بعدش تهیونگ و کوکی تونستن با مدارکی مثل تماس روی گوشیم و دوربین های ساختمون  ، قتل مینسو رو ثابت کنن .
مینسو به هیچ عنوان توقع نداشت که اون ساختمون قدیمی دوربین داشته باشه ، ولی داشت.
از اون به بعد  ، شب تولد تهیونگ..  هر سال به خوابش میرم .
تا فقط بتونم یکم دردمونو تسکین بدم ولی خوب این درد .. آروم نمیشه .. حتی با گذشت هفت سال .
من رو به نابودی بودم.
اون  موقع بود که شروع کردم برای سر پوش گذاشتن رو غمم ، شیطنت کردن و خندیدن .
عوض تمام بغل ها یی که می تونستم تهیونگ رو در اغوش بگیرم بقیه خدایان رو بغل کردم . شروع کردم به دوست داشتن اون ها . خدایان برام شدن خانواده . اونا هم منو دوست داشتن .
یونگی و بقیه خدایان وقتی یک روز به جای خنده ها و شیطنت هام گریه هامو دیدن ، با نگرانیشون دنبال دلیلش گشتن و رسیدن به تهیونگ ، اونا فهمیده بودن که من مخفیانه تهیونگ رو می بینم و تظاهر به خوب بودن می کنم ، اون موقع بود که منو از دیدن تهیونگ منع کردن . من هم سعی کردم با کمک اونا ، دوباره بایستم . 
دوباره شیطنت هامو از سر گرفتم ، چون هدف جدیدی داشتم ، اولین سالی که تهیونگ بدون من بود ، شب تولدش به خوابش رفتم و همه چیو براش تعریف کردم ، ته.. فقط منو بغل کرد و بوسید و بهم گفت :

MissWhere stories live. Discover now