۱آپریل ۲۰۱۸
امروز رو میشه به عنوان یکی از گرم ترین روزهای سال نام گذاری کرد ! اینقدر خورشید پرحرارت میتابید که مجبور شدم دوباره کرم ضد آفتابم رو تمدید کنم ؛ شاید دست تقدیر میخواست من اون بچه رو ببینم که کلاس ادبیات امروز بعد از ناهار کنسل شد و چون آخرین کلاس بود برگشتم خونه تا از این فرست یکم برای گیم بازی کردن و استراحت استفاده کنم و بعدش باز به باشگاه برم !
کوچه ها خلوت و ساکت بودن شاید چون ظهر بود و من زودتر برمیگشتم خونه! وسط راه بود که گرما تحملم رو برید ، زیر درخت بزرگی که وسط خیابان بود روی یکی از نیمکت های روبهروی مغازه نشستم !
یکم که حالم بهتر شد ، متوجه شدم یه دختر ۸ یا ۹ ساله کنارم روی صندلی نشسته ! قیافه بامزه ای داشت مو های موج دار قهوه ای با صورت کک ومکی ، که بادقت مشغول طرح زدن یه نقش سیاه قلم بود ؛ همینجور که به عقب تکیه داده بودم و طرح زدنش رو نگاه میکردم، بدون قطع کردن کارش بهم گفت :( هی اونی سان ، بهت یاد ندادن بدون اجازه نباید نقاشی کسی رو نگاه کرد ؟)
با صدای خسته و بی تفاوت جواب دادم :( فکر کنم به تو هم یاد ندادن با بزرگتری که خیلی هم جذابه چطوری باید رفتار کنی؟)
چیزی نگفت! سکوت بود و من دیگ فقط به روزنه های نوری که از بین برگ های بالای سرم رد شده بود نگاه میکردم ! که یه دفعه دختربچه گفت :( تچِ! حرومش کرد !)
نگاه کردم یه خانم نشسته بود روی زمین و داشت کفش های یه بچه رو پاک میکرد و تلاش میکرد گریه اش رو قطع کنه ؛ انگار بستنی بچه خورد آب شده بود و افتاده بود روی کفشش ! بلند شدم و رفتم دوتا بستنی یخی گرفتم . یکی بهش تعارف کردم ؛ یکم که گذشت گفت :( ممنون، خوشمزه بود!)
+ تو خیلی خوب میکشی !
_واقعا ؟
+آره ؛ این بستنی رو بزار به حساب اون چند دقیقا
دقیقه ای که داشتم کارتو نگاه میکردم !
_یعنی میخوای بگی کارم همش اندازه یه بستنی قیمت داشت ؟! ولی مهم نیست ، به هر حال که دارم برای هدفم تمرین میکنم !
+هدفت ؟ چقدر خوب که یه هدف داری !
_آره میخوام یه هنرمند مشهور بشم مثل رافائل!
+این خیلی خوبه ! خوش به حالت ؛ هدف داشتن ، حتما خیلی شیرینه نه ؟
_ آره جالبه ، ولی نا امید کننده هم هست !
+اووم چرا؟
_چون مامان میگ تا وقتی پول نداشته باشی زندگی سخته و چون اونا پول کافی ندارن منم نمیتونم برم دبیرستان هنر رو انتخاب کنم!
+ اوه چه بد ! ولی این خیلی ظالمانه است ! نه ؟
_ من کوتاه نمیام ؛ میخواهم تا میتونم خوب باشم شاید بورسیه شدم !
+ فکر خوبیه !
_اووه اون مادرمه من باید برم اونی سان ! بابت بستنی ممنون!
+صبر کن شماره منو سیو کن ! دوست دارم نقاشی هاتو ببینم کوچولو !
_من گوشی ندارم !
+ اوه پس فردا همینجا دوباره همو ببینم؟ عصر طرف های پنج ؟
خندید و سری تکون داد و رفت ! منم یکم بعد بلند شدم و رفتم !ولی هنوز دارم به این فکر میکنم چرا باید پول و توانایی مالی رو داشته باشم ولی هدف خواستی نداشته باشم !
خیلی از اون دختر بچه خوشم اومده دوست دارم یه هدیه بهش بدم !۲ آپریل ۲۰۱۸
هاتسومرا فوجی ؛ صمیمی ترین دوستم ! تمام ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم ولی تنها واکنشش این بود :( ماهیرو ؛ یعنی واقعا اینقدر روز خودتو شلوغ کردی هدفی نداری ؟)
+فوجی چان باور کن من فقط از اینکه مدت زیادی بیکار باشم بدم میاد!
و بعد شونه بالا انداخت و گفت :( میخوای به اون بچه هدیه بدی ؟ مگه نگفت گوشی نداره چرا براش یه تلفن همراه نمیخری ؟)
+ فکر خوبی فوجی چان ولی به نظرت برای یه دختر ۹ ساله !
_ خواهر من تازه داره میره مدرسه ولی پدر براش گوشی گرفته !
+فوجی چان امروز بعد مدرسه ، بریم بازار ؟
_ماهیرو امروز؟ بهت که گفتم من تولد دعوتم !
+فوجی تو گفتی هنوز هدیه نخریدی چرا توهم یه گوشی نمیگیری !(با تعجب بهم نگاه میکرد ) فوجی چان میان وعده هم مهمون من ! بیا دیگ !
_ باشه جهنم و ضرر ! ولی من هدیه شاید یه چیز ارزون تر بگیرم طرف اونقدر هم برام ارزش نداره!وقتی به کوچه رسیدم ، زیر همون درخت نشسته بود ! رفتم جلو و کنارش نشستم !
+سلام ، کم کم فکر میکردم فراموش کردی !
_اوه نه ، فقط یکم گم شدم !"^-^ بیا یه هدیه برات گرفتم !
+برای من ؟ ( جعبه رو به دستش دادم و بعد باز کردنش از خوشحالی حرف زدن یادش رفت ؛ روشنش کرد ) اونی سان این واقعا برای منه ؟
_البته !
+پس الان میتونی شماره اتو بهم بدی ؟
_ اوه البته ، نگاه کن ! شماره گیر یک و دو برای پدر مادرت و سه رو برای صمیمی ترین دوستت چهار برای دوست پسر آینده ات ولی پنج دیگ مال منه ! محکم میگیریش و بعد .. جاجا( روی گوشی من سیو شده بود استعداد کوچولو! )
+اسپانسر من ؟
_ خوب آره ؛ ببین خانواده من خیلی خیلی پول دارن ، من میتونم از همه لحاظ ساپرتت کنم و تو فقط به آرزوت میرسی بعدا که هنرمند شدی حق فروش تابلو ها و آثارت با منه ! قبول؟
+ ولی ..
_ولی و اینا نداریم ! قبوله ؟
خوش حال قبول کرد !
درگیر حرف زدن شده بودیم و کلی حرف زدیم که فوجی عصبانی اومد سمت من و گفت :( ماهیرو ، گفتی یه عصرونه منو دعوت میکنی ؛ جهت یادآوری باید بگم من مهمونی دعوتم آقا !)
_اوه شرمنده فوجی ؛ خدافظ کوچولو! حتما بهم پیام بده و زنگ بزن !
______________________________________اینجور آدم ها بهم انگیزه نفس کشیدن میدن ؛ برام جالب هستن ، اینکه یه هدف داشته باشی و برای هدف خودت تلاش کنی ! من هیچوقت اینجوری نبودم ! همیشه اون چیزی که میخواستم و داشتم ! همیشه همه با من کنار اومدن ! همیشه توی نعمت غرق بودم و تا جایی که شده از دشمن تراشی دوری کردم ! برای همین وقتی یکی از افراد دورم از مشکلاتی که سر راه خواسته هاش هست میگه دوست دارم کمکش کنم رفعش کنه !
* امیدوارم یه روز برسه که منم لذت خواستن چیزی از ته دلمو بچشم !

ANDA SEDANG MEMBACA
マヒロの日記 🤓✌🏻(mahiro's Diary)
Cerpenاین دفترچه حاوی مطالب شخصی است ! ولی نترس من از خونده شدنش ناراحت نمیشم:) هرچند که اگر اجازه بگیری بهتره :/ بلاخره هرچی نباشه دفترچه خاطراتمه ! من یو ماهیرو هستم . پسر اول خانواده یو ؛ گفتم اول پس طبیعتا روزگار یه دونه برادر کوچکتر به من داده ؛ نی...