monster
هیولا....صدای مامان از توی اتاق کارش میومد ...
( مامان ) .. ریتااا ... مراقب باش حلقه ات رو جا نزاری ... سر وقت برگرد خونه ..
کلافه به خاطر حرف های تکراری همیشگیش داد زدم ..
( من ) باشه ماماننننن .. بچه که نیستم ...
کوله ام رو انداختم رو دوشم و در ورودی رو بستم ..از پله ها اومدم پایین و با خنده جلوی قفس خرگوش کوچولو هام نشستم ... یه جفت خرگوش سفید خوشگل که تنها دوست های من بودن ..دستم رو از لای قفس رد کردم و دستم رو روشون کشیدم ..
( من ) لنی .. لالا .. زود بر میگردم .. مراقب همدیگه باشیناا.. خدافظ
.اخرین نگاهمو از دوستای کوچولوم گرفتم و با دو به سمت در خروجی دویدم از بین درختای سبز پر پشت جنگل گذشتم که گوشه شهر کوچیکمون معلوم شد ....
مدرسه مثل هر روز بود .. ولی حال من مثل هر روز نه ..! ..
( خانوم اسپنسر ) .. یادتون باشه هفته دیگه امتحان ریاضیات دارین .. همگی خسته نباشید
.... با زنگ پایان کلاس اول سرم رو گذاشتم روی میز و چشمام رو روی هم بستم ... انگار بدنم هر لحظه ضعیف تر از قبل میشد .. حواس پرتی هام همیشه کار دستم میداد.. و اینبار ... حلقه ام از دستم در رفته بود !
... سردی دستام رو حس میکردم .. انگار تنم داشت یخ میبست .. ترس وجودم رو میگرفت من هرگز این حس رو تجربه نکرده بودم ... با صدایی که به گوشم خورد فهمیدم الیزا داره میاد تو کلاس ..
با ترس سرم رو بلند کردم ، حالم خوب نبود و قدرت شنواییم ضعیف بود .. ولی بد بلند کردن سرم ضعف دوباره سراغم اومد و مجبورا. اروم سرم رو گذاشنم روی میز و چشمامو بستم .. ..
( الیزا ) .. ریتاااا .. ریتااااا .. بلند شو دختر ..
بی حال چشمام رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم .. الیزا یکی از دخترای فضول مدرسه بود که همیشه خدا واسه کوچک ترین مسائلی قشقرق به پا میکرد ... سعی کردم ازش دور بمونم تا بهم شک نکنه .. خواب آلود جوابشو دادم ...
...( من ) چی شده ...؟
( الیزا ) .. ببین همون دختره .. دانش اموز جدید .. نگا کن .
ازش میترسیدم .. از خودمم میترسیدم کنترلی روی خودم نداشتم من .... بازم دیوونه شده بودم ... !!
( من ) بس کن الیزا .. حوصله ندارم ..
دستم رو گرفت و کشید
( الیزا ) ... یه نگا بنداز فقط ..
دستم رو محکم از تو دستاش کشیدم بیرون که تعادلش رو از دست داد و افتاد زمین .. ! با ترس نگاش کردم .....کارم غیر ارادی بود و اصلا نمیفهمیدم چیکار میکنم .. یهو دستش رو گرفت و اروم گفت آخ ..سرخی خون رو رو دستش دیدم ... دستش زخمی شده بود و چند قطره خون ازش بیرون زده بود .. ولی همون چند قطره واسه دیوونه شدنم کافی بود.. نفس نفس زدنام بیشتر شده بودن .. بوی خونش تو بینیم میچرخید ..... الیزا سرش رو بلند کرده بود و با تعجب به من که با ترس و عرق بهش نگاه میکردم خیره شد ...
( الیزا ..) هی دختر من حالم خوبه چت شده یهو ؟ .. انگار جن دیدی !! ...چرا انقدر نفس نفس میزنی ؟ ..
سرم روی تنم سنگینی میکرد .. احساس ضعف هر لحظه بیشتر بهم فشار میاوورد و منو تشنه خونش میکرد .. ولی در مقابل اون اصلا متوجه این موضوع نبود خواست دستش رو روی شونه هام بزاره که پسش زدم و با چشم هام که حالا مطمئن بودم به بنفش میزد تا عسلی بهش خیره شدم ..
. اگه اونجا میموندم قطعا دیگه نه الیزایی تو این دنیا وجود داشت نه ریتایی .. با ترس به سمت در ورودی دویدم و راهم رو سمت خونه کج کردم ... سر گیجه و عطش ام واسه خون بد تر شده بود ... فقط تو اونحال زیر افتاب سوزان می دوییدم .. مطمئنا بدون حلقه ام پوستم زیر افتاب نابود میشد .. ولی این فکر توی اون لحظه کوچک ترین اهمیتی نداشت و منی بودم که به سمت خونه می دوییدم .. نزدیکی های جنگل بودم .. با سرعت بالایی تو لحظه خودم روبه در ورودی خونه رسوندم .. نفس نفس میزدم و حال خوشی نداشتم .. در رو بستم و پشت بهش تکیه دادم و همونجا سُر خوردم و نشستم ..
مامان که انتظار اومدن من رو تو این ساعت نداشت به سرعت به این اتاق اومد ... ولی با دیدنم با اون چشم های بنفش و حال زار .. تو شوک مونده بود .. با ترس به دستام و دهنم نگاه کرد ... انگار از کاری که نزدیک بود انجامش بدم میترسید .. وقتی ردی از خون ندید اسوده نفسی کشید ...
( مامان ) .. ریتا؟ ..
همین یه حرف انگار کافی بود تا بهم بریزم ... دیوونه بشم .. از این وضعم متنفر بودم ... با جیغ داد زدم ...
( من ) ولم کنیننننن ... ترو خدا بزارین به حال خودم بمیرم .. من نمیخوام یه هیولا باشم .. من یه دیوونه روانیم که ادم کشه ... مامان ؟ ..
بین قطره های اشکی که تازه راه خودشونرو پیدا کرده بودن .. گفت
( مامان ) جانم ؟ ..
( من ) من یه هیولام .. نه ؟
.... با نا امیدی سرم رو بالا اووردم .. تو چشماش نگاه کردم .. اشک هاش همینطور می ریختن ... بدون حرف فقط نگام کرد ..
پس بودم ... قبل از اینکه اولین قطره اشکم راه خودش رو باز کنه به سمت اتاقم دویدم .. خودم رو روی تخت رها کردم و زار زدم .. من هرگز نمیتونستم این درد رو از بین ببرم .. چشمام رو که میبستم تصور دست خونی الیزا جلوی چشمام ظاهر میشد .. عطش و تشنگیم بد تر از قبل میشد .. با سوزشی رو دستام به سرعت کشیدمش عقب ... سرم رو بلند کردم .. نور افتاب تو اتاق میتابید و دستام رو میسوزوند .. با پشت دستام اشک هامو کنار زدم و پرده اتاق رو بستم .. خودم رو زیر پتو قایم کردم ... از چی میترسیدم ؟ .. از همون روز ها.... تنها ترس من خودم بودم * ..
*****
( فلش بک ... همون شب .. )
دانای کل .. =
بدون اینکه چیزی حس کنه از جاش بلند شد ... نیازش بعد حس کردن بوی خون بیشتر شده بود ... و به خاطرش دست به هر کاری میزد .. قرص های صبح و شبش رو هم نخورده بود و این اوضاع رو بد تر میکرد .. تو اینه نگاهی به خودش انداخت .. چشم های بنفشش از همیشه بیشتر میدرخشید و ناخون های بلندش ظاهر شده بودن .. پوزخندی زد که دندون های نیشش درخشیدن .. نصف شب بود و اون یه خوناشام تشنه .. تو یه لحظه خودش رو به حیاط خونه رسوند .. درونش شعله های اتیش زبونه میکشید و خود واقعیشو گم کرده بود مثل یه حیوون درنده نفس می کشید و فقط دنبال چیزی یا کسی بود که خون تو رگاش رو تا اخرین قطره بمکه .....
با دیدن قفس خرگوش هاش خنده جنون آمیزی کرد بی اختیار سمتشون حمله ور شد و از هم دریدشون ... لب و دندوناش ؛ رنگ قرمز خون گرفته بودن .. از ناخونای بلندش قطره قطره میچکید ... گلوش خس خس میکرد ... ولی تازه با رفع تشنگیش به خودش اومده بود .. دیگه اون جنون رو نداشت .. تازه فهمید چیکار کرده ... با بهت و تعجب به جفت خرگوش هایی که حالا جسدشون رو زمین بود نگاه کرد ... اون چیکار کرده بود ؟ .. انگار یادش نمیومد حتی چطور این اتفاق افتاده بود .. با ترس به دستاش نگاه کرد ..
اشک هاش رو گونه هاش میریختن و ذره ذره صورتش رو خیس میکردن .. فقط همون خرگوش های کوچولو بودن که هر روز خاطره هاش رو میشنیدن .. تنها دوست هایی که پیدا کرده بود ..حالا ،،، . پاهاش سست شدن و قدم هاش رو به عقب برداشت ..
( ریتا ) .. امکاننداره .. نه ..نه .. نههههههههه //
جیغی کشید و با دستاش سرش رو فشرد .. همه صورتش و موهاش خونی شده بودن ..... مامانش با ترس از خونه بیرون اومد .. ولی با دیدن صحنه روبه روش اشک هاش فرو ریخت .. دستاش رو روی دهانش گذاشت تا هق هقش رو خفه کنه ... دستای ریتا مشت شده بودن ... نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه و صحنه روبه روش حالش رو بد تر میکرد .. توی یه لحظه برگشت و سمت در خروجی دوید ... فقط میخواست از خودش و سرنوشت تلخ و ترسناکش فرار کنه .. صدای مامانش که از پشت سرش با تمام وجود فریاد میزد و صداش میکرد رو نمی شنید
#####
YOU ARE READING
Bloody Moon
Vampireخلاصه _ صدای رعد و برق و بارون .. اسمون بی قرار .. خبر از به دنیا اومدن یه بچه رو میداد ..ولی این بچه زندگی عادی رو تجربه میکرد ؟ .. اون متفاوت بود .. چشم هایی به زیبایی مروارید های بنفش رنگی که می درخشیدن .. دندان های تیز و کشنده ای که زیر لب های س...