Pt4 : destiny

241 23 10
                                    

destiny
سرنوشت ..
__________
سلام دیروز خبر دادم که نمیتونم بنویسم زیاد ولی تا اونجایی که تونستم و اماده است پارت چهار رو میزارم ببخشین اگه کمتر از پارت های دیگه است :)
_____________

_ سروان کانگ‌. پاسگاه نیاز به نیرو های عالی رتبه و موفقی مثل شما داره ..

دیگه داشت از دست این پیرمرد کلافه میشد دست هاش رو از پشت به هم قفل کرده بود و سعی داشت صاف بایسته تا مثلا ادای یه نظامی رو در بیاره .. یا حداقل اونقدر موفق بود که سرهنگ باور کنه !..
با خنده مضحکی دستای پیر مرد روی برگه های روزمه اش میلغزید و هر لحظه بیشتر ریتا رو عصبی میکرد ..

_ با سابقه درخشانی که دارید چطور توی درجه سروان باقی موندین !؟ .. فکر کنم لیاقت سرگرد بودن رو دارین.. کانگ ریتا شی ..
ریتا _ بله ؟!..
اون لحظه ای به یونگی لعنتی فرستاد .. چرا باید همچین روزمه دردسر سازی میساخت .. هرچند که خودش حتی حوصله یه دور خوندنشو هم نداشت و فقط اونو به پاسگاه پست کرده بود ..با صدای بسته شدن پوشه روی میز از افکارش بیرون اومد . نگاه جدی مرد روبه روش روی چشماش رو حس میکرد ‌..
سر بلند و از پشت عینک به سروان نگاه کرد ، یه دختر به ظاهر عادی و طبق شواهد کاملا حرفه ای ! ‌‌ولی حقایقی از این دختر وجود داشت که پایه های لرزونشون اون سرهنگ کهنه کار رو به شک مینداخت...
_ چرا پلیس ؟..
سوال عجیبی بود نه !؟ ...یکی از برو هاش ناخوداگاه بالا رفت .. چرا پلیس !؟..
سوالی که خودش هم برای اون پاسخ دقیقی نداشت .. واقعا چرا توی این راه قدم گذاشته بود ..  به طرز عجیبی ذهنش درگیر این موضوع شده بود .. اون از بچگی همیشه یه فراری بود .. نه از قانون .. نه از پلیس و مردم .. اون از خودش فراری بود .. شاید دنبال مجرم درونش میگشت تا اسیرش کنه و زندگی اروم تری رو تجربه کنه ..
با پاسخ نگرفتن از طرف دختر نفسی گرفت و انگشتاشو توی هم قفل کرد ؛ شاید یه پرونده پر و عالی تو دستاش داشت ولی بازم سعی داشت در مورد این دختر بیشتر بدونه ‌‌..
_ افرادی که به خاطر حقوق و درآمد توی این رشته پا میزارن برای من ارزشی ندارن اگه اینطوره... سروان ... انتقالی گرفتنتون اشتباه بوده ..

اخم هاشو تو هم انداخت و بلافاصله بعد از اون فکری که این چند وقت توی سرش نگه داشته بود رو به عنوان جواب بهش داد ..
_ میخوام شخصی رو پیدا کنم .. !

شاید دلیل اصلی اینکارش همین باشه .. که دلیل اصلی سقوطش از روی اون برج رو پیدا کنه ... !!

_ خووب .. حالا میشه روت حساب باز کرد سروان کانگ .. خوش اومدین به پاسگاه ..
لبخند پیروزی روی لباس نقش بست .. سر خم کرد و با احترام جواب داد
_باعث افتخاره قربان 
ولی ذهنش چیز دیگری رو میگفت .. بابرداشتن جعبه وسایل روی میز که شامل مدارک و مشخصات و اسلحه جدیدش بود به سمت در ورودی حرکت کرد ، از زیر چشم باز هم راهرویی که موقع ورود به دفتر ازش گذر کرده بود رو نگاه کرد ‌.‌‌.. با وسایل توی دستاش بی هدف به سمتی از دو راهی حرکت کرد ...
همونطور که با خودش فکر میکرد از راهرو خلوت خارج شد و وارد بخش اصلی پاسگاه شد .. همه در برابرش سر خم میکردن و گاهی هم با نگاه سنگینی از کنارش میگذشتن ... دفتری که براش در نظر گرفته بودن باید احتمالا انتهای سالن میبود با وجود غریبگی که میکرد سعی کرد کاملا عادی رفتار کنه تا مشکوک نباشه .. مگه جز این بود که اون یه سروان درجه داره !؟ .. با خودش به خاطر فکر های احمقانه اش میخندید ولی خوب جز یه لبخند کمرنگ اثری از افکارش روی چهره اش پیدا نبود .. با دیدن خروجی انتهای سالن سری کج کرد تا بهتر ببینتش .. با چند قدم خودشو بهش رسوند و با سر خوشی خواست درو باز کنه .. دو تا دستش بند جعبه بود .. سعی کرد یه دستی نگهش داره ولی واقعا درگیر شده بود که چطور نیوفته ... ولی توی کثری از ثانیه همه چیز پخش و پلا شد !!   ... .
در با شدت زیادی باز شد و با ضربه ی بدی به پیشانیش برخورد کرد .ریتا روی زمین افتاده بود و وسایلش اطرافش . آخ بلندی از درد گفت که به ریختن وسایل داخل جعبه اضافه شد کلافه با دستش پیشونیشو ماساژ میداد ، چشم هاش که روی هم بسته بودن رو باز کرد اما اولین چیزی که به چشمش خورد یه جفت کفش مردانه بود .. اروم اروم نگاهشو اوورد بالا و طرفشو بر انداز کرد ... توی نگاه اول عصبی از اتفاقی که افتاده نفس عمیقی کشید و به سمت جعبه دست دراز کرد .. خواست برگرده و کلافگیشو سر این مرد بی احتیاط خالی کنه که .. با ریستارت شدن مغزش حرف تو دهنش خشک شد ..‌
_ ت.. تو اینجا چیکار میکنیی !؟؟؟؟
سرگرد که دست به سینه داشت حرکات دخترو نگاه میکرد سرشو با مسخرگی به سمتی خم کرد ..
_ درمورد شما این سوال منم هست لیدی !!
با سرعت از جاش بلند شد و رو به روش ایستاد ..
_ و..ولی .. تتتووو !!.. 
جونگ کوک دستاشو توی جیبش فرو کرد وبی توجه به تته پته های ریتا با خونسردی جواب داد ‌‌ ..
_ سرگرد جئون هستم از دایره جنایی ..
زبون لال شده اشو توی دهنش چرخوند .. نمیدونست چی بگه ‌.‌.‌برای اخرین امید رد نگاهشو به پلاک شناسایی روی سینه جئون رسوند ..  دقیقا حقیقت محض بود " سرگرد جئون جونگ کوک " و این یعنی فاجعه بزرگ !!! ‌......
چطور قرار بود اولین سوتی بزرگشو جمع کنه !؟؟؟ .‌‌ انگشت اشاره ای که چند دقیقه پیش بی توجه بالا برده بودش ناخوداگاه پایین اومد و تمام حواسش فقط نگاه شد ..‌ تو ذهنش دنبال راهی برای توجیه خودش بود .. ته دلش حس عجیبی نسبت به این زندگی جدید داشت ..
جونگ کوک با همون اخم های تو هم نگاهش کرد .. سوالاتی که توی سرش درمورد این شخص میگذشت بیشتر از یکی دو تا بود ولی غرورش جلوی زبونش رو گرفته بود 
_ ساعت ۱۱ توی دفترم منتظرتم ... ( کمرشو کمی خم کرد و سرشو نزدیک صورت دختر برد .. طوری که نفس هاش رو توی صورتش حس میکرد ..) سروان کانگ ..

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Mar 18, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Bloody MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora