کانگ ریتا .....
نفس عمیقی کشید و بخیه آخر رو گره زد .. سرشو بالا اوورد و به سوکجین نگاهی انداخت ..
( ریتا ) علائم حیاتی بیمار رو چک کن و به icu انتقالش بده .. //
سوکجین سری تکون داد و جای ریتا رو گرفت .. ریتا از اتاق عمل خارج شد و به سمت سرویس حرکت کرد .. دست هاشو زیر شیر آب گرفت و از داخل آینه به خودش خیره شد .. ۸۵ سال از اون اتفاق میگذشت .. بدون مادرش زندگی سختی رو پشت سر گذاشته بود و حالا همه چیز زندگیش عوض شده .. ۶ سال پیش وارد دانشکده پزشکی شد و حالا یه پزشک ماهر بود .. ولی مشکل کجاست ؟ .. نگاهی به دستاش کرد و شیر آب رو بست .. اثری از پینه و چروک تو دستاش نبود .. مو های نارنجیش زیر نور لامپ بالای سرش میدرخشید .. جاودانگی ! دلیل اصلی تمام تغییرات زندگیش .. و حالا دیگه داشت تو این رشته هم دردسر ساز میشد ... چطور میتونست برای مردم منطقی باشه که یه نفر توی گذر ثانیه های زندگیش انقدر بی اثر بمونه ؟! ...انگار که رازی برای شکستن طلسم زمان پیدا کرده باشه ..
از توالت اومد بیرون و خواست سمت مطبش قدم برداره .. ذهنش درگیر بود .. نه این درگیری های روزانه هر کس .. این دفعه فرق میکرد .. یا شایدم نه !.. برای ذهن اون این مشکل هر روزه اش بود .. مخفی کردن این سِرّ بزرگ زندگیش رو سخت تر میکرد .. با سر و صدای داخل سالن حواسش پرت شد .. توی بیمارستانی به بزرگی اینجا این منطقی بود که همهمه ای برای هر اتفاق اورژانسی به وجود بیاد .. با کنجکاوی قدمی سمت صدا برداشت که کسی تنه ی محکمی بهش زد ... صدای پخش شدن با ناراحتی اخماشو تو هم جمع کرد و برگشت سمت پرستار .. دختر سریع به نشونه احترام خم شد و معذرت خواست .. قبل از هر حرفی از طرف ریتا به سمت سالن دوید ..چه اتفاقی افتاده بود که به خاطرش انقدر هرج و مرج ایجاد بشه ؟ .. خودش رو به مقصد رسوند و تو چارچوب در سالن ایستاد ... با تعجب به قسمت اورژانس نگاه کرد .. اینجا چخبر شده ؟! .. دو سه نفر از افسر های پلیس روی تخت بی جون افتاده بودن و تعدادی هم ناله هاشون از درد در اومده بود .. چند تا دکتر و پرستار هم بالای سرشون با عجله به زخم ها رسیدگی میکردن .. جلو تر رفت و دست گذاشت رو شونه یکی از پزشک ها ...
ریتا _ اینجا چخبره !؟
پزشک _اه ریتا شی جراحیتون تموم شده !؟ ..
ریتا _ پزشک هیوک تو بیمارستان بمب ترکیده !؟ اینهمه ادم زخم و زیلی ... چخبر شده ؟
هیوک درحالی که پنس رو به الکل میمالید گفت ..
هیوک _ اینطور که گفتن مجرمی که دنبالش بودن فرار کرده و توی صحنه تیر اندازی هم اتفاق افتاده ..
ریتا بی توجه به ادامه حرفای هیوک نگاهی به اطراف کرد .. سر و صدا اعصابشو خورد کرده بود ... کلافه پوفی کشید و به سمت لوازم بانداژ رفت چند تا باند و بقیه وسایلشو برداشت و به سمت یکی از سرباز ها رفت ... روی صندلی کنار تخت نشست و مشغول کارش شد ... زخم عمیقی بود و نیاز به ضد عفونی و بخیه داشت بی حس کننده رو روی پنپه ریخت و روی جای ساعد کشید ... خواست بخیه اول رو بزنه که جر و بحث دو نفر حواسشو پرت کرد خودش رو بیخیال نشون میداد ولی گوشاش تیز صدا ها بود .. یه مرد .. انگار یکی از پلیسا بود که داشت با پرستار بحث میکرد
×_ ولی شما هنوز حالتون خوب نیست کجا میخواین برین ؟
+_ وقتی ادمی به اون دیوونگی تو شهر واسه خودش میچرخه میخوای همینطوری رو تخت لم بدمو استراحت کنم ؟ !!
×_ ولی... این برای ما مسئولیت داره .. شما نمیتونین برین ..
دیگه داشت رو اعصابش میرفت .. پنس رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد .. لحظه ای که خودشو به تخت سوم رسوند صدای افتادن چیزی اتاقو گرفت .. میز وسایل پزشکی کج شده بود و تمام وسایل روش روی زمین ... ظرف پر از بتادین خالی شد و زیر پا هاش رو فرش کرد .. یک آن سکوت سنگینی کل . ریتا با کفشاش قدمی روی مایع سرخ رنگ گذاشت ، قدم دوم .. و سوم . رو به روی این مرد عجول و اعصاب خورد کن ایستاد و نگاهش کرد .. لباساش مثل بقیه افسر ها نبود نگاهی به نشانش کرد و پوزخندی زد ..
ریتا _ جناب سرگرد ! .. انگاری خیلی عجله دارین از این بیمارستان کوفتی خلاص شین نه ؟
سرگرد با نگاه غضبناکی سعی داشت کاری کنه دختر به ظاهر ضعیف روبروش رو از راهش برداره ..
جئون _ شما دیگه .... اه ولش کن وقت این مسخره بازیارو ندارم بهتره بری کنار.... وگرنه ..
ولی انگار خبر نداشت این دختر جسور تر از این حرف ها بود ..
ریتا _ وگرنه چی ؟ .. با کلتت یکی میزنی وسط مخم اقا پلیسه ؟ .. چه بخواین چه نخوابن باید روند درمانیتون کامل بشه بعد از این ساختمون خارج شین ..
جئون انگاری ذره ای جا خورده بود از اینهمه شجاعت درون دختر روبروش .. خواست باز چیزی بگه که ریتا مهلتی بهش نداد و از دستای پرستار ترسیده ،پماد و بانداژ رو گرفت .. با اخم های ریزی که تمام مدت روی ابرو هاش جا خوش کرده بود با دستاش گوشه استین جونگ کوک رو گرفت و اون رو روبروی خودش روی تخت نشوند .. جونگ کوک با تُرش رویی به دنبالش کشیده شد و بی صدا روی تختی که چند دقیقه پیش حاضر به استراحت روی اون نبود نشست .
ریتا که متوجه پارگی شونه جونگ کوک شده بود ایستاد ، سرشو انداخت پایین و مشغول زدن بتادین و الکل روی زخم شد ... صدای ریز اخ هایی که از روی سوزش تو دهان مریضش خفه میشد بر عکس این مدت پزشک بودنش اینبار براش کمی مضحک بود...
سعی کرد با باز کردن سر صحبت اون رو متوجه درد و سوزش سوزن توی تنش نکنه ..
_ نشستن روی تخت بیمارستان براتون سخت به نظر میاد ؟
جونگ کوک با صدای مردونش درحالی که اخم هاش توی هم رفته بود پاسخ کوتاهی داد ..
_ سخت نشستن اینجا درحالیه که در برابر مسئولیت شکست خوردی..
با شنیدن این حرف مکثی کرد .. لبخند محوی روی لب هاش نقش بست .. ولی قبل از تغییر دیگر اجزای چهره اش و چشیدن شیرینی اون لبخند جمعش کرد ..
_ شکست ها برای این پیش میان تا ازشون درس بگیری.... جناب سرگرد .. زندگی هرروز بهت یه درس میده و تو اگه متوجهش نشی بازم شکست میخوری... اینقدر تجربش میکنی تا متوجه بشی و دلیل شیرین پیروزی بعد شکست همینه ، اما به شرط دقت به تک تک اتفاقاتی که بی دلیل نمیوفتن....
YOU ARE READING
Bloody Moon
Vampireخلاصه _ صدای رعد و برق و بارون .. اسمون بی قرار .. خبر از به دنیا اومدن یه بچه رو میداد ..ولی این بچه زندگی عادی رو تجربه میکرد ؟ .. اون متفاوت بود .. چشم هایی به زیبایی مروارید های بنفش رنگی که می درخشیدن .. دندان های تیز و کشنده ای که زیر لب های س...