❀─قسمت اول

1.6K 354 44
                                    


-درخدمتم سرورم!
صدای بم مرد از پشت سرش شنیده شد و شاهزاده جوان رو حینی که لبخند میزد به سمت خودش برگردوند.
موهای مشکی بلند شاهزاده تا شونه‌هاش رو کاور کرده بودن و لباسی که پوشیده بود اصلا مناسب بنظر نمیومد. مشکی، نازک و خیلی بلند. پوست سفیدش بخاطر برخورد هوای سرد پاییزی کمی سرخ شده بود. به عنوان محافظ جدید پسر مقابلش باید اولین وظیفه‌اش رو انجام میداد.
-هوا برای اینطور گشتن اصلا مناسب به نظر نمیاد.
با چشم هاش به جوگوری نازک پسر اشاره کرد(پیراهن مردانه متعلق به هانبوک کره‌ای) و نتونست لبخند کج شکل گرفته روی صورتش رو ببینه. با ندیدن واکنشی از شاهزاده لجباز مقابلش به سمت ندیمه‌ای که گوشه حیاط ایستاده بود رفت و جامه پشمین روی دستهاش رو که متعلق به شاهزاده بود ازش گرفت.
با قدم‌های بلندی خودش رو به پشت پسر قد بلند رسوند و متوجه شد که شاهزاده جوان هیچ تکونی نمیخوره. اون پسر خوب کارش رو بلد بود. پالتویی رو که نمیدونست از پوست کدوم حیوون ساخته شده که انقدر نرمه روی شونه‌های پسر انداخت و با چند قدم کوتاه عقب گرد، دوباره پشت سر پسر ایستاد.
-خیلی زود داری کارت رو شروع میکنی!
-موظفم ازتون در برابر هر خطری مراقبت کنم!
جواب محافظ تازه کارش باعث شد ابرویی بالا بندازه و تکخند بزنه.
-و...سرما هم جزو اون خطراته؟
مرد جوابی نداد و فقط سرش رو به آرومی بالا و پایین کرد. مرد مقابلش مثل تمام محافظ های گذشته‌اش لباس مشکی پوشیده بود. جوگوری مشکی رنگش رو با کمربند سورمه ای محکم کرده بود و پارچه ای رو دور ساعد های دستش پیچیده بود تا گشاد بود آستین لباسش مزاحم حرکات سریعش نشه. توی دست راستش که کنار بدنش آویزون بود شمشیری توی غلاف براقش فرو رفته بود و توسط مشت های بزرگ مرد فشرده میشد. همه چیز طبیعی بود اما پوست تیره و لبهای حجیم محافظ اجازه نمیدادن شاهزاده مرد مقابلش رو یک محافظ معمولی ببینه. کای خاص بنظر می‌اومد و همینطور هم بود!
تمام محافظ‌های چند سال اخیرش توی اولین آزمایش شکست میخوردن. اون ها توجهی به سلامتی پسر جوان نمیکردن! اما کای...اون فرق داشت.
بدون برگشتن سمت مرد پالتو رو روی شونه هاش مرتب کرد و به حرف اومد:
-برمیگردیم قصر شرقی!
لب‌های باریک و صورتی رنگش به لبخند کش اومدن. مثل اینکه شخص مورد نظرش رو پیدا کرده بود...! برای شاهزاده کره، تنها ملاک قوی بودن محافظش نبود. اون شخص باید حتما معیار های زیبایی رو از نظر سهون داشته باشه...شاهزاده فقط یک محافظ ساده نمیخواست...

༺💎༻

فنجون چای رو روی میز گذاشت و به سمت تخت گوشه اتاق رفت. محافظ جذاب و جدیدش گوشه ای از اتاق رو برای ایستادن انتخاب کرده و مثل یک مجسمه به اطراف خیره شده بود.
لب پایینش رو توی دهنش کشید و بدنش رو روی تخت رها کرد. تنها چیزی که به تن داشت یه کیمونوی بلند مشکی بود که از دربار ژاپن به عنوان هدیه براش فرستاده شده بود. متاسفانه شاهزاده جوان هدیه رو دریافت کرده بود و به درخواستشون جواب رد داده بود. درسته دلش نمیخواست داماد ژاپنی ها بشه اما دلیلی نداشت که کیمونوی ابریشمی رو رد کنه...
کیمونوی تنش چون خیلی بلند بود شاهزاده رو از پوشیدن شلوار منصرف کرده بود و باعث میشد با هر تکون کوچیکی پارچه کنار بره و رون پای سفید پسر رو در معرض دید قرار بده. چیزی که از قصد توسط سهون انجام میشد تا واکنش محافظش رو ببینه اما هربار تیرش به سنگ میخورد.
کی میدونست این دومین آزمون برای محافظ جدیده یا سهون هدف دیگه ای داره؟
سهون نفس عمیقی کشید و پای بلند و برهنه اش رو روی دیگری انداخت. موهای بلند پرکلاغی رنگش رو به پشت گوشش منتقل کرد و چشم های نافذ و باریکش رو از کای گرفت. اون لعنتی چرا هیچ واکنشی نشون نمیداد؟
-کای؟!
با صدایی که سعی داشت خمار و خسته بنظر بیاد مرد رو مخاطب قرار داد و لبخند شکل گرفته روی لب هاش رو بخاطر نشستن چشم های مرد روی بدنش، گسترش داد.
-بله سرورم؟
صدای کای هنوز بدون احساس بنظر میومد اما چشم هاش دروغ نمیگفتن، حتی از اون فاصله هم روی قسمت برهنه قفسه سینه پسر قفل شده بودن. جایی که کنار رفتن دو طرف کیمونو اجازه برهنه شدن بهش داده بود.
میخواست سر صحبت رو با مرد لعنتی مقابلش باز کنه اما نمیدونست چی بگه...چیزهای لازم رو راجب کای میدونست. آلفای بیست و هشت ساله که بیشترین مهارت رزمی رو بین کارآموز های ارتش داره...
-با خانواده ات زندگی میکردی قبل از اینکه...به قصر بیای؟
مردد پرسید و بدنش رو روی تخت جلو کشید. سرش رو روی دستش گذاشت و به چهره سرد کای خیره شد. خدایا اون بهترین شخص ممکن بود و شاهزاده بی‌صبرانه منتظر بود که سمت خودش بکشش...توی تختش!
-نه سرورم! سال هاست که مردن...!
با جواب محافظ نفس عمیقی کشید و چند لحظه بی‌دلیل پلک زد. تو اینجور موارد نمیدونست چی بگه پس ترجیح میداد بحث رو تغییر بده.
-از این کار خوشت میاد؟ منظورم...استفاده از شمشیره...
-بله.
جواب کوتاه مرد باعث شد لب های سهون یه خط صاف بشن.
-میدونی...من از اینکه یه آدم کم‌حرف کل روز توی اتاقم باشه متنفرم!
عصبی درحالیکه از روی تخت بلند میشد و قدم های بلندی سمت مرد برمیداشت گفت. با رسیدن مقابل کای چند لحظه مکث کرد و با قرار دادن انگشتش
به حالت تهدید رو به رو سینه مرد ادامه داد:
-اگه نمیتونی خواستم رو انجام بدی همین الان برو پیش وزیر کیم و ازش بخواه یه جایگزین برات پیدا کنه و بشو تنها محافظ شاهزاده دربار کره که فقط چند ساعت تونسته به کارش برسه!!
با چشم های گرد شده درحالیکه نفس های کوتاه و عصبی میکشید، جمله هاش رو پایان داد و به چشم های قهوه ای مرد خیره شد. نمیفهمید چرا گرمش بود و شاید بخاطر اینکه گرمش بود اینطوری از کوره در رفته بود؟
-هرطور شما بخواین!
کای بدون توجه به این که فقط درحد چند بند انگشت با شاهزاده فاصله داره درحالیکه هنوز صاف و مقتدر ایستاده بود زمزمه کرد.
-خوبه. مرخصی!
حین پشت کردن به محافظش سرد زمزمه کرد و به سمت تخت برگشت. میدونست کای میره بیرون و مقابل در می‌ایسته. برای همین نیاز داشت یکم تنها باشه. چون این عصبانیت یهویی فقط یک دلیل داشت و کای هنوز برای رو به رو شدن با اون دلیل آماده نبود. تا امشب باید مرد رو سمت خودش میکشید.
همه چیز باید سریع اتفاق می افتاد چون روز موعود سریعتر فرا رسیده بود...

•••[ Aphrodite ]••• Место, где живут истории. Откройте их для себя