قسمت ۱

32 10 8
                                    

قطره چکید و در مایع زیرش گم شد ولی صدایش از پشت استوانه پلاستیکی شنیده نشد، حداقل مینهو نشنید.

تمین دم عمیقی گرفت تا برای گفتن کلمات به اندازه کافی هوا داشته باشد و سپس، به قطره بعدی که میچکید و از لوله سر میخورد تا وارد رگش شود نگاه کرد. بالاخره دهان باز کرد « پرسیدی چرا چی؟»

مینهو با غم اخم کرد «چرا اینکارو کردی؟» و تمین پتوی تا شده روی تخت خالی روبرویی را بیهوده درنظر گرفت چرا که به اندازه کافی گرم بنظر نمیرسید «چرا خودکشی کردم ؟»

پسر روی صندلی کنار تخت از جا پرید، انگار که شنیدن واژه اش همان حس پیدا کردن بدنش را تداعی کرده باشد. با تندی گفت «این کلمه رو نگو! چرا سعی کردی همچین دیوونگی بکنی؟»
و تمین حالا نگاهش را به چشم های قهوه ای نگران پیوند زد «من سعی نکردم. انجامش دادم، شکست خوردم »

«وای تمین خفه شو » تیغه بینی اش را گرفت تا پشت پلک های بسته اش به تنهایی رنج بکشد. صدای قطره های بی رنگ سرم شنیده نمیشد ولی بازدم های تمین به اندازه کافی برای شنیده شدن بلند بودند. یکی از آنها را برید و گفت «تو پیدام کردی یا ... یکی دیگه؟»
دستش را برداشت و چشم هایش را کلافه باز کرد «مثلا کی پیدات کنه؟»
شانه هایش را بالا انداخت «همسایه... پستچی... هرکسی»

مینهو پیشانی اش را مالید «من دیدمت. باورم نمیشه اینکارو کردی»
تمین خندید و بعد از درد پلک هایش را فشار داد «گلوم میسوزه »
نخواست دلیلش را برای تمین توضیح دهد، فقط سرش را برگرداند.
تمین لب هایش را تر کرد ، با اینکه زبانش به نظرش رطوبت کافی نداشت «معذرت میخوام»

و مینهو با چشم های تنگ به سمتش چرخید «نباید اینکارو میکردی. نباید اینجوری میکردی. اخه چرا. اخه... اخه چرا؟»

حس کرد سوزن در دستش جسمی اضافی در بدنش است. سرد و ناخوانده در رگش، گستاخ و متجاوز از حریم بدنش. دوستش نداشت.

«تمین تو... برای من آدم عزیزی هستی...
من کافی نبودم برای دوست داشتنت؟»
مغموم سرش را خم کرد «چرا بودی»
دوباره پرسید «من دوستت نداشتم ؟»
لبش را با دندان گزید «چرا داشتی»
سومین سوالش را فریاد زد « پس مشکلت چی بود ؟»
و او آرام جواب داد «تو مشکل نبودی»

دستش را روی پیشانیش گذاشت تا شاید کمی از چشم هایش را بپوشاند. تمین بعد از بوی الکل و زمین شور، بوی ادکلن سرد مینهو، بوی نم کت، بوی ژل مو و بوی تلخ صفرا را حس میکرد.
«معدمو شست و شو دادن نه؟»
نخواست جواب بدهد، فقط دستش را از جلوی صورتش برداشت‌.

سرش را آرام تکان داد و پوست سفید و بیحال صورتش را نوازش کرد «میشه بهم بگی چرا اینکارو کردی ؟»
اجازه داد سر انگشت مینهو روی گونه اش لیز بخورد و از روی پوستش جدا شود. چشم هایش را باز کرد و درب اتاق که بسته بود را دید « میشه بریم خونه؟»
مینهو مخالفت کرد «من نگرانتم. من خیلی نگرانتم! خواهش میکنم اینجوری وسط این استرس ولم نکن»

سوزنی برگان Where stories live. Discover now