چشم هایش را باز کرد و فهمید چند ساعتی گذشته است. از روی تخت بلند شد و سراسیمه از اتاق بیرون دوید، انقدر سریع و بی حواس که ناگهان جلوی چشم هایش سیاه شد و مجبور شد در چهارچوب در بایستد، و چند ثانیه بعد سر درد خفیفش آرام شد و تصویر برگشت.
سرش را بالا گرفت و در خانه، تمین را جست و جو کرد. تمین، ایستاده کنار گاز آشپزخانه فقط سرش را چرخاند تا نگاهش کند و سپس دوباره مشغول چرخاندن دستگیره گاز شد.
مینهو که پیدایش کرد به سمتش قدم برداشت و گفت «چیکار میکنی؟»
تمین با حرکت لب هایش نشان داد خودش هم نمیداند و عقب تر رفت «گازو روشن کن.»
حضور قابلمه آب و بسته نودالیت کنارش معنی تلاش تمین را به او میفهماند. مینهو گفت «برو کنار، قلق داره» و بعد محکم دستگیره را به داخل هل داد و چرخاند، فندک بعد از چند تلاش پی در پی جرقه زد و شعله گاز روشن شد.تمین قابلمه را روی شعله قرار داد و کنار رفت تا به اپن تکیه دهد «فقط یه بسته بود. بدموقع بیدار شدی من گشنمه»
مینهو لبخند زد و درفکر گفت «چیز دیگه ای نبود؟ میخوای زنگ بزنم برامون غذا بیارن؟»
شانه بالا کشید «منکه مشکلی ندارم»مینهو از آشپزخانه خارج شد تا موبایلش را روی مبل یا تخت پیدا کند و تمین روی اوپن خم شد «تو پول بیمارستانو دادی. بذار من یچیزی بخرم» و وقتی مخالفتی از طرف او ندید به جیب شلوارش دست کشید. اخم کرد و سرش را زیر انداخت «خونمه. هم کارتم هم گوشیم. »
مینهو سر تکان داد «مهم نیست خودم میخرم»
«اینجوری که نمیشه، بالاخره گوشی و کارتمو میخوام. بیا بریم خونه من برش داریم. توی راه یچیزی میخوریم.»
حرفی نزد و فکر کرد، اجازه داد تمین گاز را خاموش کند و بیرون بیاید و کتش را بپوشد.اجازه داد درب خانه را باز کند و بیرون برود «مینهو؟ بریم؟»
به خودش آمد. کلید خانه اش را از جاکلیدی که طرح جغد داشت و پاهایش قلاب بود برای آویزان ماندن کلید، برداشت.
«یچیزی تنت کن سرده» به لباس کاموایی بژش نگاه انداخت. به داخل برگشت، از روی مبل کت نم خورده اش را برداشت و پوشید و برگشت.باران هنوز میبارید، شدید تر. از راهرو رد شدند و تمین پرسید «چتر نداری؟»
قبل از اینکه بتواند پاسخ دهد، در ابتدای راه پله مرد چهل پنجاه ساله ای را دیدند و ایستادند. تمین به مینهو نگاه کرد چراکه بنظر میرسید اورا میشناسد. مرد دستش را برای سلام بالا برد و بی مقدمه، رو به مینهو، با چشم های تعفن آمیز سبزش و لحن تحقیر کننده اش این واژه هارا بالا اورد «میدونی امروز چندمه؟ بیست و یکم چویی، بیست و یکم. تو کی باید اجاره خونه میدادی؟ بیستم. فکر میکنی داری چیکار میکنی؟ با خودت مهمون میاری؟ خوب خوش میگذرونی، پول منم که به درک هان؟ »مینهو سر چرخاند و لبش را با زبان تر کرد، کمی خشم در صدایش بود و اندکی غرور شکسته شده « یه روز دیر شده. تا آخر امشب بهت میدم»
مرد انگار دروغی تشخیص داده پوزخند زد «ببین چویی، من نمیدونم و به منم ربطی نداره چیکار میکنیا... ولی اینجوری نمیشه. پول منو درست بده یا از خونم پاشو. میدونی خونه خریدار داره و من فقط بخاطر تو بهشون گفتم نه! چون میدونم تو الان نمیتونی بری یه خونه دیگه پیدا کنی من فقط بخاطر تو به اونا گفتم نه. میفهمی دیگه؟»
YOU ARE READING
سوزنی برگان
Fanfiction-داستان کوتاهِ سه قسمتی 🖊تومین 🖊 اجتماعی تاریک ⚠️ دارکنس بخشی از داستان: " درخت کاج پشت پنجره اتاق، با باد شدید زمستانی قامت خم میکرد و میلرزید، مینهو نگاهش کرد «متاسفی برای چی؟ حرفت یا کارت؟» و تمین رد نگاه دوست پسرش را دنبال کرد تا به کاج پشت شی...