قسمت آخر (۳)

17 8 6
                                    

باران عصرهنگام بند آمده بود و ردی از قطراتش روی پنجره مانده بود. خیابان خیس بود و هوای ابری نیلی و طوسی بنظر میرسید. قطره های آب، از روی چراغ های راهنمایی رانندگی پایین میلغزیدند، و قبل از سقوطشان به نوبه خود رنگی در آنها پخش میشد.
قرمز-تاریک-تاریک
تاریک-تاریک-سبز
و سپس قطره روی آسفالت زمین کوبیده میشد و بالا میپرید، از هم گسسته میشد و دوباره روی زمین مینشست...

هرکدام از برگ های سوزنی درخت کاج با وزن قطره ای خم میشدند، قطره از آنها جدا می‌شد و برگ بالا پرتاب میشد، میلرزید...

تمین روی مبل لم داده بود و بین موسیقی های موبایلش میگشت، ولی چیزی انتخاب نکرد که مایل به شنیدنش باشد. مینهو هم روی مبل کناری به سمت تمین خم بود و چند تار موی پسر را بین انگشت اشاره و شستش میکشید تا لطافتش را لمس کند.
به آرامی گفت « برو موهاتو رنگ کن. میگن برای تغییر روحیه خیلی خوبه»

تمین سرش را به عقب خم کرد تا مینهو را وارونه ببیند و پرسید « چه رنگی کنم؟ »
مینهو برای پیدا کردن جواب شانه هایش را بالا انداخت « نمیدونم، از مشکی دربیاد کافیه. مثلا قهوه ای کن »
تمین خندید «همه چی تقصیر موهای مشکیه »

مینهو لبخند نزد، روی مبل صاف نشست و گفت « برو یه کلاس ورزشی، یه کار تفریحی کن، مثلا پیاده روی، یجوری سر خودتو گرم کن »
تمین هم از صاف نشست و گوشی اش را کنارش رها کرد «واقعا حوصلشو ندارم. »
مینهو به ایده دیگری فکر کرد « خب یه عادت بامزه رو شروع کن، مثلا شروع کن مزه های جدید رو تست کردن، یا عطرای مختلف بو کن، یه کتاب برای خوندن بخر »
تمین با چهره مهربان دست هایش را دراز کرد و بازوی مینهو را گرفت «مزه های جدید رو قبول میکنم»

مینهو هم دستش را روی انگشتان او گذاشت «این خوبه»
تمین نفس عمیقی کشید و به ساعت دیواری خانه نگاه کرد «بیا پیتزا بخوریم، مهمون من»
او هم به ساعت نگاه کرد «الان سفارش بدیم؟ »
از روی مبل بلند شد و بدنش را کشید «بارون نمیاد. بریم بیرون. تو راه میخریم»

مخالفتی نکرد. تمین از ماندن بیزار بود. از این خانه به خانه دیگر میرفت، در یک خیابان نمی‌ماند، از یک فروشگاه مشخص خرید نمی‌کرد. مینهو دلیلش را نمیدانست ولی این رفتارش را دیده بود.
از خانه خارج شدند و در پیاده رو قدم هایشان را شروع کردند. هوا سرد بود ولی اذیت نمیکرد. تمین هندزفری سفیدرنگش را در موبایل گذاشت و یکی از گوشی هایش را روی گوش خودش گذاشت، سیم را کشید و گوشی دیگر را به مینهو داد.
مینهو از رفتار تمین پیروی کرد و با لمس تمین آهنگ در یکی از گوش هایشان پخش شد.

مینهو همینطور که قدم برمیداشت و گوشی را نگه داشته بود تا از گوشش خارج نشود گفت «تو هم این آهنگو...»
تمین وسط حرفش پرید «به خواننده گوش نده، به موسیقی پشت سر صدا گوش کن. موسیقی رو میشنوی؟ ضربه هاشو میشنوی؟ حالا سازای کوبه ایش شروع میشن»

سوزنی برگان Where stories live. Discover now