LDOBBH

260 39 24
                                    


ساعت ۷:۳۰ صبح از آخرین روز

«چانیول عزیزم
وقتی این نوشته رو میخونی...»
کاغذ رو مچاله کرد و توی دستش فشرد..چطور میتونست برای همسر سابقش نامه خودکشی بجا بزاره..وقتی دیگه هیچ تعلق خاطری از سمت چانیول وجود نداره.

قلم رو دوباره به دست گرفت

«چانیول
میدونی چی غم انگیزه؟
اینکه دیگه از ادکلن دیور استفاده نمیکنی»

کاغذ رو تا زد و داخل پاکت گذاشت.
کاغذی که باید کیلومترها سفر کنی و بری آمریکا برسی به دست عزیزترین کسم...
بکهیون به نامه لبخندی زد.

ساعت ۹:۳۰ از آخرین روز

بکهیون خسته از پیاده روی اجباری به خونه برگشت و روی مبل لم داد.
کادوی تولد پارسالش یه لامبرگینی بود از طرف همسر عزیزش.ولی همین هفته پیش بعد از اینکه تصمیمش رو گرفته بود اون رو به یکی بخشید.

به تولدش فکر میکرد که خوابش برد..

شاید تو همون ثانیه هایی که قدرت فکرش هنوز دست خودش بود داشت اون لحظه ای رو یادآوری میکرد که مهموناشون رفته بود و چانیول بکهیون رو به اتاق خواب کشوند و رمانتیک تر از هر وقتی باهاش هم آغوشی کرده بود...

ساعت ۱۱:۰۰ از آخرین روز

پلک هاش از هم فاصله گرفت.
علی رغم کابوسش خیلی آروم از خواب پریده بود
عادت داشت..
یکسال بود کابوس روز بعد تولدش رو هر چند وقت یکبار میدید.
فقط دوماه طول کشید تا دیگه با گریه از خواب پا نشه و به بیرون از خونه ندوه

"روز بعد از تولد"

آروم سر جاش غلتید و بینیش با سینه برهنه چانیول برخورد کرد و باعث شد لبخند پر از ذوقی بزنه..
چانیول نفس عمیق کشید و سینش روی بینی بکهیون حرکت کرد.
چان:بک
بک:جونم
_بیا جدا شیم
سکوت...
چانیول اخرین کلماتی رو که بکهیون قرار بود بشنوه رو زمزمه کرد:
داهیون زنده اس‌..تو میدونستی مگه نه؟
بکهیون سری به نشانه مثبت تکون داد..چاره ای نبود.دروغ گفتن فایده نداشت...
چانیول از روی تخت بلند شد و بکهیون ساعد دستش رو قاپید:
چان من بهت احتیاج دارم..منو تو الان ازدواج کردیم...فراموشش کن هوم؟
چانیول دست بکهیون رو کنار زد و برای همیشه از اون خونه رفت...
حتی وسایلش رو هم جمع نکرد.
حتی ادکلن همیشگی که به خودش میزد رو هم نبرد

دیور

چانیول وقتی از بکهیون شنیده بود با بوییدن دیور از گردنش آرامش پیدا میکنه،اون ادکلنو از خودش دور نمیکرد.

بکهیون میدونست حالا چانیول چه عطری میزنه...عطری که داهیونو مست کنه.

ساعت ۱۱:۳۰ از آخرین روز

از یخچال یه بسته شکلات برداشت و مزه مزه کرد...
شماره کای رو گرفت
_بله؟
_بکهیونم
_سلام
_چرا سرسنگینی؟؟
_کار دارم میشه سریع کارتو بگی؟
_چرا همتون اینکارو میکنین؟یکسال گذشته و اونی که این زندگی رو رها کرد چان بود

(شکلات رو با عصبانیت بیرون تف کرد)

_نمیخوام خیلی کشش بدم ولی تو بودی که به چان نگفتی داهیون زنده اس..چون میخواستی...
_من عاشق چانیولم.همین

تلفن رو قطع کرد ‌

همه دوستاش ازش فاصله میگرفتن..
همیشه بکهیونو به جنون متهم میکردن.

بکهیون همیشه عاشق چانیول بود از دبیرستان.
ولی چان با داهیون قرار میزاشت.

سال دوم دانشگاه بودن،
خبر غرق شدن داهیون ، چانیول رو شکسته بود.
حتی فکرش رو هم نمیکرد که داهیون رو بخاطر شرکت توی یه کمپ تفریحی از دست بده.

داهیون زنده پیدا شد...ولی بکهیون اجازه نداد چانیول و حتی خونواده داهیون بفهمن.

ساعت ۱:۰۰ ظهر آخرین روز

درحالی که شبکه های تلوزیون رو جابجا میکرد با خودش غرولند میکرد:
باید همون موقع که دکتر گفت فراموشیش بخاطر شوک هست و بالاخره حافظشو بدست میاره از شرش خلاص میشدم...

از فکر خودش ترسید
دستش روی کنترل خشک شد
«من کی اینقدر بدجنس شدم؟»
تلوزیون رو خاموش کرد.

موبایل رو برداشت و خانوادش ویدیوکال گرفت.
مکالمه با لبخند زدن به والدینش تمام شد.

ساعت ۳:۰۰ عصر آخرین روز

قهوه داغی رو که درست کرده بود با سم قاطی کرد...
به سمت اتاق خواب رفت و آلبوم رو باز کرد.
ورق میزد،جرعه ای قهوه مرگ مینوشید و دلتنگی میکرد.
به عکسی رسید که توش با چانیول برف بازی میکردن.
عکاس اون عکس سهون بود.
«چقدر دلم برات تنگ شده سهون»

روزی که سهون فهمید:

_بکهیون تو یه انسان خودخواه و رذلی..چطور تونستی اون دختر بیچاره رو مخفیانه بسپری آسایشگاه؟
دیگه نمیخوام ببینمت، با اینکه متاسفانه هنوزم برام دوست داشتنی ترین رفیقی.

آخرین دقیقه ها:

سرگیجه بهش فهموند که دیگه وقتشه.
آروم سرش رو روی فرش گذاشت.
حتما همه خوشحال میشن که دیگه بکهیونی نباشه.
دلش برای خودش سوخت‌...
روز بعد از تولدش میخواست به چانیول بگه تا با هم سرپرستی یه بچه رو قبول کنن.
چشماش رو روش هم گذاشت.
تمام شد.

ساعت ۴:۰۰ عصر

تلفن منزل بیون بکهیون زنگ خورد‌‌.
ولی بیون بکهیون دیگه نمیتونست جواب بده.
:لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:
سکوت

«بک؟
چانیولم
میدونم عجیبه بعد این مدت بهت زنگ زدم
ولی...
دلم برات تنگ شده.
تو توی عشق بدعاتم کردی...دلم برای عشق ورزیدن بهت تنگ شده»

اگر بکهیون بغض صدای چانیول رو میتونست بشنوه برای همیشه از سه حرف ب،غ و ض متنفر میشد.

«بکهیون،
من فقط باید داهیونو فراموش میکردم.
اونم اقرار کرد
به اینکه کاش هیچوقت منو به یاد نمی اورد.
عشق تو رو به عادتم به یه رابطه ارزون فروختم...
فقط به تو اعتراف میکنم..اونروزا فقط عذاب وجدان داشتم
منو سهون امشب میایم پیشت..میخوام جلوت زانو بزنم و عذر بخوام «چانیول هق هق کرد»
سهونم خیلی دلش برات تنگ شده.
بیا امشب با هم پیتزا بخوریم.»

صدای بوق آزاد توی خونه پیچید.

بکهیون توی دنیای موازی مطمئنا توی این لحظه چشم هایی پر از برق شوق میداشت
غذای مورد علاقه چانیول رو درست میکرد و لباسای مختلف رو به تنش میکرد تا جلوی چان قشنگ به نظر برسه...

چنل تلگرام
https://t.me/ohbambino

last day of Byun Baekhyun Where stories live. Discover now