پلان اول 🎬 :
-------واو ... اون خیلی جذابه--------
درحالیکه دسته ی چمدونشو گرفته و به زحمت از
پله ها بالا میرفت، سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: فهمیدم، لازم نیست دوباره حرفاتو تکرار کنی، باور کن همه شو فهمیدم !سرپرست برگشت، با اخم نیم نگاهی بهش انداخت و زیر لب جواب داد: امیدوارم ....
درضمن یادت نره اون پسر خیلی کم حرف و توداره ، دوست نداره کسی مزاحمش بشه و حسابی سرش شلوغه ، پس بهتره از همین حالا حد و حدود خودتو بدونی و سربسرش نزاری!
ییبو با اخم نفسشو بیرون داد و زیر لب ادای سرپرستو درآورد و با دیدن کله ی موفرفری سرپرست که به سرعت به طرفش چرخیده بود، بلافاصله لبخند فیکی تحویلش داد و گفت: فهمیدم!
دردسر درست نمیکنم، دوستامو نمیارم خوابگاه و فقط توی اتاقم بازی میکنم !و با دیدن نگاه تیز سرپرست خوابگاه، خندید و ادامه داد: باشههه... کاری به کار اون شازده هم ندارم ، خوبه؟!
سرپرست که حالا به دم در واحد ۱۳ رسیده بود، در زد و با شنیدن صدای کسی که میگفت بفرمایید، درو باز کرد و با لبخند وارد شد ، به سمت راست چرخید و با دیدن جان بهش لبخند زد و گفت: روزت بخیر، این آقا....
با سر به ییبو اشاره کرد که هنوز دم در ایستاده بود و ادامه داد: هم اتاق موقتیه توئه، متاسفم که اینجوری شده، اما امیدوارم در طی این دو سه ماهی که خوابگاهش تعمیر و بازسازی میشه ، بتونید با آرامش کنار هم زندگی کنید!
و رو به ییبو کرد و ادامه داد: بیا تو...
ییبو که از حرص هنوزم دم در ایستاده بود ،
بی حوصله دسته ی چمدونشو کشید و وارد شد و با نگاهی خنثی به صورت پسری که بهش اشاره شده بود، نگاه کرد و با دیدن چهره ی جذاب اون پسر ناخواسته لب زد: واووو... اون خیلی جذابه!سرپرست که زمزمه ی آرومشو شنیده بود، با اخم نگاش کرد و بلافاصله با خنده ی بزرگی رو به جان کرد و بهش گفت: وانگ ییبو ،دانشجوی سال دوم کامپیوتر و هم اتاقی موقتت!
جان با لبخند درخشانی که باعث شد ییبو سرجاش ماتش ببره، دو قدم جلوتر رفت، دستشو به طرفش دراز کرد و بهش گفت: شیائو جانم !
دانشجوی سال پنجم پزشکی!ییبو با تردید دستشو جلو برد و دست ظریف جان رو به آرامی فشار داد و بهش گفت: خوش... خوشبختم!
سرپرست بلافاصله بهش اشاره کرد و ادامه داد: اون اتاق سمت چپی ، اون اتاق توئه ، البته باید خداتو شکر کنی که هم اتاقی جان به خاطر مشکلات شخصی این ترم مرخصی داشته و اتاقش خالیه وگرنه باید باهاش تو یه اتاق می موندی!
و ییبو درحالیکه به طرف اتاق مورد نظر میرفت، با نیشخند جواب داد: من مشکلی ندارم که باهاش هم اتاق باشم، میدونی که ؟!
YOU ARE READING
My bold roommate
FanfictionMy bold roommate تمام شده📗📕 یه داستان کوتاه دانشجویی یه عاشقانه ی شیرین درام، بی ال ییبو تاپ *هپی اندینگ*