ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ᴛʜʀᴇᴇ

483 117 322
                                    



یوبین: بیا اینجا یوچن... دولیش کارهای عجیبی میکنه
نزدیک رفت و به دولیش نگاه کرد
یوچن: هی رفیق... چیشده؟؟ مشکل چیه؟؟
دولیش کنار رفت و متنی که با خون خودش نوشته بود، مقابل چشمهای یوچن قرار داد
یوچن:مرگ؟؟
برگشت سمت یوبین
یوچن: از کی تا حالا این رو نوشته؟؟
یوبین: خیلی وقته
یوچن: چرا نگفتی؟؟
چشمهاش رو بست و سری تکون داد
یوبین: چون راجب ما نمیگه... داره راجب مرگ ییبو و بقیه خبر میده ولی نمیدونم چرا حالش اینقدر بد شده... از وقتی که فرستادمش دنبال ژان بگرده و برگشته اینطور عجیب رفتار میکنه... نمیدونم چی دیده
یوچن: آروم باش... تو که میدونی اون یه مار عادی نیست... مامان قدرتهاش رو به اون منتقل کرده... اون مار به باهوشی و قدرتمندی ماست... میتونه خطر رو حس کنه و یا مثل همه ی ما حس خوبی نسبت به چیزی نداشته باشه... حتما نگران جونشه یا شاید
یوبین: شاید ژان رو دیده... ولی نگرفتش...  پس ییبو اینجا بوده
سری تکون داد و سمت دولیش رفت... نوازشش کرد و سعی کرد ارومش کنه
یوچن: حتما کاری کرده که دولیش اینقدر ترسیده
به دولیش که اروم گرفته بود، نگاه کرد
یوبین: چرا اینقدر اروم پیش میریم وقتی میتونیم همین حالا نابودشون کنیم؟؟
یوچن: اره میتونیم نابودشون کنیم... ولی نمیتونیم قدرتهایی که دارن به خودمون منتقل کنیم؟
برگشت سمت یوبین
یوچن: کاری که نقشش رو کشیده بودیم تا الان درست پیش رفته
یوبین: ولی با مشکلات بزرگ خودش... قسم خورده یوچن میفهمی؟؟؟
یوچن خندید
یوچن: میدونی... میخوام یه چیزی بهت بگم
یوبین: این خنده یعنی یه چیزی فهمیدی که از شنیدنش دیوونه میشم و اولین نفری که میاد سمتم از عصبانیت میکشم
یوچن بلندتر خندید
یوچن: آروم باش داداشم... چیزیه که از فهمیدنش خوشحال میشی
روی صندلی نشست و به یوچن اشاره کرد
یوبین: در حال حاضر فقط ضعف وانگ ییبو حالم رو خوب میکنه
یوچن: پس تبریک میگم
یوبین سمتش برگشت
یوچن: یکی از قدرتهای ییبو مثل سابق نیست
یوبین: چی؟؟؟
یوچن: درست شنیدی... چیزی که میخواستی دادم بهت... یه ضعف از وانگ ییبو پیدا شد

*******************************************

زی یی: خدای من... دوباره به یه فرد اشتباه اعتماد کردیم... فاک... به اون بی دست و پا نمیخورد یه گرگینه و بدتر از همه، برادر ناتنی من و یه جاسوس باشه... باید چیکار کنیم؟؟؟ ییبو باید چیکار کنیم؟؟
به زی یی که داشت پس میفتاد و اب میخورد، نگاه کرد
+تظاهر به بیخبری
زی یی: چی؟؟ دیوونه شدی؟؟ بی اعتنا باشیم که فکر کنه... اوه درسته... که فکر کنه ما از هیچی خبر نداریم و هنوز بهش اعتماد داریم... اینطوری میتونیم یه سری اطلاعات غلط بهش بدیم و اون، یوبین و همشون رو گول بزنیم... وانگ ییبو تو معرکه‌ای
ییبو اروم خندید
زی یی: یه معرکه که قسم محافظت از جفتش رو خورده
ییبو با ضرب سرش رو اورد بالا
زی یی: کی میخوای بهم بگی چی تو سرت میگذره ییبو؟؟
بی توجه به سوال زی یی گفت
+نباید راجب یوچن به بقیه چیزی بگیم
زی یی: نگیم؟؟ ولی ممکنه اونها چیزهایی رو بگن که نباید
+بخاطر همینه که میگم نباید بهشون بگیم... در غیر این صورت مشکوک رفتار میکنن... اون پسره یوچن باهوش و زیرکه پس هر حرکت مشکوکی رو حس میکنه
سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد... به ییبو نگاه کرد
زی یی: فکر نکنی نفهمیدم جوابم رو ندادی
+اوه تو خیلی باهوشی
زی یی: خودت رو مسخره کن وانگ ییبو
به در نگاه کرد
زی یی: حس میکنم دارن از فوضولی میترکن... قراره چه دروغ بزرگی بهشون بگیم؟؟
+نمیدونم
زی یی: وانگ ییبو
+اصلا نیازی نیست چیزی بگیم
زی یی: مطمئنی؟؟ ژان دیوونت میکنه
ییبو به در نگاه کرد
+نمیکنه
به ییبو نگاه کرد... پشت چشمی نازک کرد
زی یی:چیزی شده؟؟
ییبو ناخواسته خندید
+داره انتقام میگیره
زی یی: انتقام؟؟ انتقام چی؟؟
+رفتارم
چند لحظه هیچی نگفت و بعد بلند خندید
زی یی: حقته وانگ ییبو... حق مخالفت نداری... باید کاری کنه موهای خودت رو بکشی و داد بزنی
ییبو چشمهاش رو بست
+خدا به دادم برسه
زی یی: وانگ ییبو
بلند داد زد و باعث شد ییبو با تعجب نگاش کنه
+چیشده؟؟
زی یی: دلم برات تنگ شده بود...لطفا همینطوری باقی بمون(قلبم)
"میمونم" (قلبم تر)
+بریم زی یی... من واقعا نیاز به خون دارم
پوکر به ییبو که سمت در میرفت نگاه کرد
زی یی : میمیره ادم رو ضایع نکنه... هوی بمون بازش نکن... کارت دارم
برگشت سمت زی یی
+چی میخوای؟؟
زی یی:‌باید چجوری رفتار کنم؟؟ پیش یوچن
به در تکیه داد
+اگه الان بخوایم چیزی بگیم که مهم باشه ضایعس... چون قطعا تا الان فهمیدن ما به چیزهایی مشکوکیم
زی یی:وای خدا... واقعا نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم
+هیچ واکنشی نشون نده و خودت باش... این بهترین واکنشه
و قبل اینکه اجازه حرف زدن به زی یی بده، در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت
زی یی: مرتیکه یکم تغییر نکرده... خیلی حرص دراره
و رفت و در نیمه باز اتاقش رو باز کرد و به بقیه که بهشون خیره بودن، نگاه کرد
زی یی: چیه؟؟ یه جور نگاه میکنین که انگار حین ارتکاب جرم مچمون رو گرفتین... اینکه رفتیم حرف زدیم اینقدر عجیبه؟؟
و سمت ییبو برگشت
زی یی: هوی من حرفم تموم نشده بود
+تو هیچوقت حرفت تموم نمیشه
و بی توجه با قیافه ی متعجب بقیه سمت بیرون رفت... زی یی برگشت و با دیدن قیافه هاشون، تکخندی زد
زی یی: چرا اینجوری شدین؟؟
شوان:هیچی فقط شاید دیدن ییبو درحالی که ما رو به تخمش واگذار نمیکنه و با حرفهاش با خاک یکسانمون نمیکنه باعث شده بخوایم از تعجب خودزنی کنیم همین
جیانگ به شوان نگاه کرد و بعد چند لحظه با خنده گفت
جیانگ: خیلی دیوونه‌ای
شوان: فقط برای تو
-دروغ میگه
شوان:هوی بچه... فتنه ننداز
-مگه چه کاری کردی که من خبر دارم و میترسی فتنه شه؟؟
کوان: لقب سوج بانی واقعا لایقته
شوان: من بچه پاک و معصومیم... تهمت نزنین
خانم وانگ به زی یی که به ژوانلو خیره شده بود نگاه کرد و ناخواسته افکارش رو شنید
"اگه بفهمه کسی که عاشقشه واقعا کیه، چه حالی پیدا میکنه؟؟ خیلی ناراحت میشه مگه نه؟؟ لعنت حتی نمیخوام به اون روز که همه چیز رو میفهمی فکر کنم... خیلی ظالمانست"
از جاش بلند شد و سمت دری که ییبو ازش بیرون رفته بود، رفت و با دیدن ییبو که به نرده بالکن تکیه داده، سمتش رفت
خانم وانگ: خیلی گذشته مگه نه؟؟
ییبو سمتش برگشت
+از چی؟؟
خانم وانگ: از روزی که با ژان و زی یی به نرده های همینجا تکیه داده بودین و با صدای بلند داد میزدین تا حس بد رو از خودتون دور کنین
به ییبو نزدیک شد و کنارش ایستاد... مثل اون به نرده تکیه داد و به اسمون خیره شد
خانم وانگ: و الان اینجایی در حالی که از هممون فاصله گرفتی... و خودت تنهایی عذاب میکشی
جوابی نداد و منتظر ادامه ی حرفهای خانم وانگ موند
خانم وانگ: درسته... هر وقت حس میکنی گفتن چیزی اثری نداره و یا درست نیست، ساکت میمونی
به ییبو نگاه کرد و بعد سرش رو برگردوند و دوباره به اسمون بالای سرش خیره شد
خانم وانگ: حالا میخوای با یوچن چیکار کنی؟؟
به خانم وانگ نگاه کرد
+تو از کجا...؟؟ حتی نتونست دو دقیقه ساکت بمونه؟؟
خانم وانگ خندید
خانم وانگ: نه تنها ازمون دور شدی، بلکه قدرتها و تواناییهامون رو هم فراموش کردی پسر... من میتونم ذهنها رو بخونم... محض یاداوری
سرش رو برگردوند
خانم وانگ: نگران نباش... به کسی نمیگم
ییبو سری تکون داد
خانم وانگ: نگفتی... میخوای چیکار کنی؟؟
به خانم وانگ نگاه کرد و بعد چند لحظه خندید
+فکر کنم دیوونه بازی
خانم وانگ تا چند لحظه چیزی نگفت و بعد با چشمهای گرده شده گفت
خانم وانگ: به چی فکر میکنی ییبو؟؟
+دردسر
خانم وانگ خندید
خانم وانگ: درسته... وانگ ییبو یا سمت دردسر میره یا دردسر میاد سمتش
دوباره ساکت شدن و به اسمون بالای سرشون خیره شدن
خانم وانگ: ژان نگرانته ییبو
+ولی قهره
خانم وانگ: و قراره کاری کنی که از دلش دربیاد مگه نه؟؟
جوابی نگرفت و همین باعث شد برگرده سمت ییبو
خانم وانگ: ییبو... اون پسر نیاز داره بشنوه که تو متاسفی و قراره همه چیز رو درست کنی... اون لحظاتی که همه امیدمون رو نسبت به بهتر شدنت از دست داده بودیم، دنبالت اومد و بی توجه به حرفهات، پات موند... تو هم در تمام این مدت، اگه یکم امیدوار میشد، ناامیدش میکردی... اون قرار نیست وقتی تو نگفتی چقدر برات اهمیت داره که حتی براش قسم خوردی، چیزی راجب اهمیت وجودش پیشت بفهمه... پس بهش بگو... تو حتی جلوی چشمهاش با بقیه رابطه برقرار کردی... میتونی تصور کنی چقدر دردناکه؟؟؟ تو میتونی تحمل کنی ژان پیش تو یکی دیگه رو ببوسه؟؟
ییبو اخمی کرد و نگاهش رو به ژان که هنوز تو بغل ژوانلو بود، داد
خانم وانگ:میبینی؟؟ حتی حرف زدن راجبش باعث میشه اینطور عصبانی شی... پس ژانی که تو رو تو اون وضع دیده و تو حتی راجبش بدون ابراز پشیمونی حرف زدی باید چه حالی داشته باشه؟؟ باید ازش عذرخواهی کنی
+عذرخواهی چیزی رو درست نمیکنه
خانم وانگ: کی این رو گفته؟؟ وقتی تو ابراز میکنی که از کاری که کردی متاسفی و به اشتباهت پی بردی، باعث میشه حس بهتری داشته باشه... و البته که باید جبران کنی ییبو
به خانم وانگ نگاه کرد و اروم گفت
+من رو میبخشه؟؟
خانم وانگ: معلومه که میبخشه... ژان خیلی خوبه ییبو و مطمئن باش درکت میکنه و میخشتت... ولی دیگه دلش رو نشکون... اون پسر فقط باید لبخند بزنه
ییبو سری تکون داد
+من دارم میرم
خانم وانگ: کجا؟؟
+به خون نیاز دارم
خانم وانگ: به ژان بگم؟؟
+نه
با لبخند مرموزانه‌ای برگشت
+الان نه
و بی توجه به هر چیزی خودش رو از بالکن پرت کرد پایین
خانم وانگ سرش رو تکون داد
خانم وانگ: پسره ی کله شق
و داخل رفت
زی یی: دست به ژوانلو بزنی جفت دستهات رو میشکونم بیریخت
یوچن: دوست دخترمه
زی یی: به من چه؟؟ دوست دختر تو عشق منه... عنتر جهش یافته
-خوشحالم زی یی کاری میکنه حرص بخوره... شیجیه دزد
یوچن: زی یی میگه ژوانلو عشقشه بعد تو به من میگی دزد؟؟
-زی یی حق داره هرچی میخواد بگه ولی تو نه
یوچن: چرا؟؟
زی یی: به تو چه؟؟
زانجین :من تنها کسی هستم که فحش دادن زی یی به یوچن لذت میبرم؟؟(خیر من نیز اینجام)
یوچن: اخه چرا؟؟
شوان: شاید چون ژوانلو عشق زی ییه
زی یی: اها همینه... بزن قدش
ژان به بالکن نگاه کرد و بعد نگاهش رو به خانم وانگ داد
-ییبو کجاست؟؟
خانم وانگ: رفت شهر
-شهر؟؟
داد زد و از جاش بلند شد
خانم وانگ: اره... گفت به خون نیاز داره
-پس چرا به من نگفت؟؟
زانجین: چون گفتی میخوای پیش ژوانلو بمونی
خانم وانگ: ولی وقتی داشت میرفت خیلی عصبی و ناراحت به نظر میرسید
زی یی: فاک
بهش نگاه کردن
ژوچنگ: چیشده؟؟
زی یی: وقتی تو اتاق بودیم گفت تقریبا کنترل خودش رو بدست اورده... ولی بعدش گفت اگه ژان ناامید شه، بیخیال همه چیز میشه و میره
ژوانلو: اوه... پس بخاطر همین نگاهش به ژان اونقدر غمگین بود؟؟
شوان: ییبو وقتی ناامید بشه میذاره میره... قطعا اگه الان جلوش گرفته نشه دیگه نمیبینیمش
جیانگ: اینده رو میبینم... تغییر کرده... ییبو داره میره
-الان کجاست؟؟
با استرس پرسید
خانم وانگ: گفت میره جایی که اولین بار بعد این همه سال، باهم بودین
بعد این حرف، ژان سمت در دویید.
ژوچنگ: هی احمق... سوییچ ماشین رو یادت رفت
و سمت ژان پرتش کرد
-اثرات اینهمه وقت پیاده بودنه... وسایل نقلیه رو یادم رفته
کوان: ژان... حواست باشه... تو تنها کسی هستی که میتونه ییبو رو برگردونه
سرش رو تکون داد و بیرون رفت... تا وقتی صدای ماشین نیومد، هیچکدومشون هیچی نگفتن
شوان: عمیقا دلم میخواد بگم خیلی عوضی هستیم
با این حرف، همشون بلند خندیدن
جیانگ: وقتی خاله به ذهنمون نفوذ میکنه و میگه بترسونیدش، ازمون چه توقعی داری؟؟
زی یی: راست میگه... من در صورت عادی دلم میخواد کرم بریزم... چه برسه وقتی اجازه ی بزرگترمم دارم
و بوس هوایی به خانم وانگ فرستاد که چشکمی تحویل گرفت
ژوچنگ: ولی فکر کنم زیاده روی کردیم
زانجین: چطور؟؟
ژوچنگ: اونجوری که ما جو دادیم، باید بریم سیسمونی بچه بخریم... چون خدا میدونه قراره چه اتفاقی بیفته
زی یی: تازگیا حرفهایی که میزنی دارن باعث میشن ازت خوشم بیاد لعنتی
ژوچنگ: همه ازم خوششون میاد
زی یی: ساکت شو
و بعد دوباره شروع به بحث کردن با یوچن کرد

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now