ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴏ

498 135 82
                                    



چشمهاشون رو که باز کردن، تو کلبه‌ای چوبی بودن
برای همه نا آشنا بود ولی برای ییبو، آشنا تر از هر جایی
ژوچنگ: اینجاست؟؟
با این سوال ژوچنگ، ییبو بهش نگاهی کرد
زی یی: درسته... همینجاست
نگاهی گذرا به خونه انداختن
ژوانلو: باید اینجا بمونن؟؟ چطور اینجا رو پیدا کنیم؟
ییبو چشمهاش رو بست... خیلی حرف میزدن و اصلا حوصله اینکه حرفهاشون رو گوش کنه، نداشت
کوان: فعلا بهتره به اینجا رفت و آمد نکنیم
ژوانلو: چرا؟؟
زانجین: امکان داره روهان برامون جاسوس گذاشته باشه
+اگه کارتون تموم شد برین
با این حرف ییبو، بهش نگاه کردن
خانم وانگ: تو چی؟
+بعدا میام
ژوچنگ خواست چیزی بگه که با اشاره ی همزمان زی یی و ژوانلو، ساکت شد
ژوانلو: میشه یکم بمونیم؟
ییبو چیزی نگفت ولی مخالفت نکرد... کمی کنار تابوت ها موندن
جیانگ از جاش بلند شد
زانجین: کجا؟
به زانجین نگاه کرد
جیانگ: میخوام اطراف رو نگاه کنم... مطمئن شم چیزی نمیتونه بهشون آسیب بزنه
و بعد بیرون رفت
بیرون رفتنش، مساوی شد با دیدن آهو کوچولویی که نزدیک خونه بود
جیانگ: اینجا چیکار میکنی کوچولو؟ گم شدی؟؟
آهو نزدیک در رفت و با پوزش به در زد... جیانگ نزدیک شد و اون رو عقب کشید
جیانگ: باور کن... اونجا چیزی نیست که دلت بخواد ببینی، درضمن... هرکی اونجا هست وحشیه... مثل من
آهو چند لحظه به در نگاه کرد و بعد عقب رفت ولی منتظر موند... جیانگ نگاهی بهش کرد و سرش رو تکون داد
جیانگ: خب تو چی میفهمی؟؟
ولی اون میفهمید... اون حس کرده بود... وجود دو نفر از افرادی که تقریبا هر روز توی جنگل میدیدشون... وجودشون رو حس کرده ولی چرا بیرون نمیومدن؟ چرا وقتی در باز شد و چند نفر دیگه بیرون اومدن؟؟ چرا فقط یکی از اون دونفر تو خونه بود؟؟
کوان نزدیک زی یی رفت
کوان: بهتره یکم دورتر منتظرش بمونیم... تنهاش نذاریم بهتره
با حرفش موافقت کردن
ژوانلو: اینجا زندگی میکردن
به ژوانلو که با لبخند غمگینی به اطراف نگاه میکرد، نگاه کردن
ژوانلو: چطور تونستن اینجا دووم بیارن؟؟
و بعد خندید
خانم وانگ: جیانگ میتونی خاطراتی که تو گذشته اینجا بودن بهمون نشون بدی؟؟
جیانگ لبخندی زد و چشمهاش رو بست و لحظاتی بعد، اونها شاهد پسری بودن که با تمام وجود اسم ییبو رو داد میزد و بهش فحش میداد... و این باعث شد برای لحظاتی کوتاه، قبل اینکه دوباره احساس غم و ناراحتی، شکست و بغض بکنن، بخندن

*******************************************

بعد گذشت مدت تقریبا طولانی، چشمهاشون رو باز کردن... خاطرات قشنگی رو دیده بودن و تونسته بودن کمی از حال و هوایی که داشتن بیرونشون بیاره... ولی با باز کردن چشمهاشون، حقیقت اینکه فردی که توی خاطراتی که جنگل تو خودش حفظ کرده بود، دیگه نیست، حالشون رو مثل قبل کرد
خانم وانگ: دیگه باید برگردیم
با صدای آروم خانم‌ وانگ، نگاه ها به سمتش کشیده شد
کوان: میرم ییبو رو بیارم
ولی وقتی در کلبه رو باز کرد، خبری از ییبو نبود... همه جا رو گشت، ولی انگار خیلی وقت بود که رفته بود
پیش بقیه برگشت
کوان: نیست
با شنیدن این کلمه، با تعجب بهش نگاه کردن
ژوچنگ: برگشته؟؟؟
زی یی: تنها؟؟
زانجین: کِی؟
خانم وانگ: شاید وقتی که داشتیم خاطرات رو میدیدیم رفته
زی یی: پس برمیگردیم
و لحظه ی بعد، جنگل دوباره خالی از هر فردی بود... ولی آیا واقعا کسی اونجا نبود؟؟

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن