part 3

622 78 39
                                        

بالاخره انتظار تمام شد با ذوق پنهانی به کای نگاه می‌کردم که چطور به پسرکم کمک می‌کنه
* ارباب با من کاری داشتین
×یه‌کم توی شرکت کار دارم اما زود برمی‌گردم در نبود من همه کارات کنسل می‌کنیم و با کای ازش مراقبت می‌کنی حواست باشه بلایی سرش نیاد نمی‌دونم حوصله‌اش سر نره فهمیدی
* بله قربان
×راستی به آشپز بگو غذایی درست کنه که بتونه بخوره ترجیحاً ساندویچی باشه
*چشم
×نه..صبر کن از خودش بپرس ببین چی دوست‌داره هرچه خودش خواست بگو بپزن
*چشم ارباب
سری تکون دادم که تقه ای به‌در خورد سریع اجازه ورود دادم و پسرکم و با لباسی سفید کهنه و موهای مشکی که روی صورتش ریخته بود دیدم با قدمای بلند خودمو رسوندم و بدن کوچولو ظریفش را به آغوش کشیدم
×سلام بانی بوی خوشگلم
_پاپا!!
با پیچیدن صدای ذوق‌زده اش و حلقه شدن دستش دور گردنم با لذت چشمامو بستم و تن سبکشو روی دستام بلند کردم که هینی کشید و حلقه دستشو محکم‌تر کرد و به بکهیون و کای که با تعجب نگاهم می‌کردند علامت دادم که بیرون برن و جونگ کوکو روی مبل نشوندم
×کای که اذیتت نکرد
_نه... هیونگ خیلی مهربونه
خوبه آرومی گفتم و به فرشته نگاه کردم
× کاری هست که دلت بخواد انجام بدی امروز دوتایی باهمیم هر کاری بخوای انجام می‌دیم
_ هر کاری عالم یعنی می‌توانید خاله‌بازی کنیم
یه‌لحظه رفتم توی شوک اما با یادآوری لیتل بودنش لبخندی زدم
×اما من بلد نیستم بازی کنم
_اشکالی نداره منم همیشه تنهایی بازی می‌کنم
×عروسکم ندارما
آهی کشید و حیفی گفت کمی در سکوت گذشت تا جونگ کوک شروع به ول خوردن کرد
×عزیزم چیزی شده؟
_پاپا اینجا چیز نرم داری؟
×نرم؟؟
_آره...من چیز نرم خیلی دوست دارم
نگاهی به اتاقم انداختم و جونگ کوک رو روی دستام بلند کردم و روی ملحفه های مشکی رنگ تختم گذاشتم خنده بلندی کرد و توی ملحفه ها فرو رفت. همین طور دور خودش می‌پیچید که تقه ای به در خورد که ساکت شد و الان...بغض کرده؟
×بله؟
*ارباب وکیل جانگ و مشاور کیم اینجا هستن
×بفرستشون داخل
روی تخت خزیدم....
.
.
ادامه:
ردی تخت خزیدم تا به پسرک لا به لای پتو ها برسم
×چیشده عزیزم؟چرا یهو ساکت شدی؟..
_آخه...آخه.. هق‌‌..
هقی زد و اشک های مرواریدیش تک تک پایین می اومدن که با محکم بسته شدن در شدت گرفت..چشم غره وحشتناکی به هوسوک و نامجون رفتن و اشک های پسرکمو پاک کردم و همراه با نوازش کردنش صورتشو بوسه بارون کردم
×گریه نکن عزیزکم..به پاپا بگو چیشده...
_هق...خانم...چوی..هروقت..هق...هروقت اینجوری میکردم...در...می زد...تا ساکت باشم....تا کسی نفهمه...من اونجام....اگه...ساکت...ن.نمیشدم...دعبام...میترد...بعضی وقتا هم تتتم میزد...کوکو می‌ترسه پاپا...
داغ شدن صورتم از عصبانیت رو حس میکردم...چندین بوسه دیگه رونه صورت خوشکلش کردم
×تو الان پسر منی...برای این چیزا گریه نکن...هیچ کس حق نداده روی تو دست بلند کنه یا برات صداشو ببره بالا...پاپا مراقبته باشه بانی...
اروم سر تکون داد...با لبخند کم رنگی که بخاطر حرف شنویش روی لبم نقش بسته بود اشک های تازشو پاک کردم و بوسه ای روی دماغ قرمزش گذاشتم...
×حالا هم پاشو...پاشو دوستای پاپا میخوان ببیننت..
_چشم..
از روی تخت بلند شد که هوسوک بی مقدمه بغلش کرد..
*وای خدا....تو چقدر خوشکلی...چقدر نازی...چه کیوتییییی.....خانم چویی چطور دلش میومد اذیتت کنه...خودم حسابشو میرسم عزیز دلم...واییی...خوشکلم هوسوکی هیونگت از همین الان عاشقت شده....
#بسه هوبی خفش کردی...سلام خرکوشک منم کیم نامجونم...
متعجب به رفتارشون مقابل جونگ کوک نگاه کردم و یکم حسودیم شد..
×حالا چتون بود مزاحم خلوتم با پسرم شدین؟..
جونگ کوک رو روی تخت برگردوندم و با بهم ریختن موهاش گفتم که به بازیش ادامه بده و همراه هوسوک و نامجون روی مبل ها نشستیم...
*خبر دسته اول مین نیهانگ بشکسته شد
آهی کشیدم و به پسر عموی احمقم لعنتی فرستادم
#و خبر خوش شرکت لی چو سو آتیش گرفته...با وضعیتی که قبلا داشت و مردن دوقلوهاش توی آتش سوزی تا یه مدت خبری ازشون نیست..
*و ام...سوهو باهام تماس گرفت...هرزه هایی که خواسته بودی رو آماده کرد...پدر و مادر کوک...
زیر چشمی نگاهی به جونگ کوک که توی دنیای خودش بود و بازی می‌کرد...کردم...
×میریم شرکت...به سوهو بگو یه روز مشخص میرم سراغشون...
بلند شدم و به طرف پسرکم که خودشو توی ملحفه ها غرق کرده بود رفتم...
×شیرینک من داره چیکار میکنه...
ملحفه ها رو بالا گرفت و با خنده کیوتی کرد..
_بازی..
دستاشو گرفتم و جوری که بهش فشار وارد نشه روش خزیدم و شروع کردم به قلقلک دادنش...صدای خنده های قشنگش توی اتاق پیچیده بود...
_ن...نکن...پاپا!!!!
با خنده ازش جدا شدم و نگاهی به چهره سرخ شده از خندش انداختم
×بانی من...پاپا باید بره جایی و چند ساعتی پیشت نیست...
به سرعت بغض کرد انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش بود که صدای خنده هاش کل عمارت رو برداشته بود...هول کرده بوسه سریعی رو گونه های گلگونش گذاشتم
×عزیزم گریه نکنی ها...قول می‌دم زودی برگردم...تازه بکهیون و کای هم هستن...منم برات یه جایزه خوب میخرم باشه...
_واقعا...برام جایزه میخری...
×آره عزیزم...معلومه که میخرم...
_قول دادی زود بیایی یا...
×زود زود میام....
بلند شدم و بدون توجه به چشمای قلبی هوسوک و نتمجون به سمت مستر اتاقم رفتم..
×اگه خواستین برین به بکهیون بگین بیاد پیش کوک...
هر دوشون سری تکون دادن....وارد حمام شدم و دوش سریعی گرفتم...خوشبختانه اتاق لباس به حمام وصل بود...به سرعت کت شلواری پوشیدم و از عطر موردعلاقم زدم...
*واوووو....مستر مین...خوشتیپ کردی کلک...
چشمی چرخوندم و به سمت تخت و پسرکم رفتم...
×کاری نداری عزیز پاپا...
_گوشتو بیار..
گوشمو به سمتش بردم با پیدا کردنش و گزاشتن لباش روی گوشم کمی مورمورم شد..
_دست شویی دارم...
×باشه خوشکلم...پاهات رو بیار بالا...
دستمو زیر پاهاش انداختم و بغلش گردم....
×خب عزیزم یکم دستو ببر جلو...اهاااا....یکم راست...حالا یخورده پایین...آفرین حالا درو باز کن...
درو با پا هول دادم و وارد شدم به جونگ کوک توی در آوردن شلوارش کمک کردم....
_پاپا تموم شد...
بلندش کردم‌ و بعد از پوشوندن شلوارش بهش دستشو زیر آب برم و شنوای خنده های زیباش شدم..و تا حد ممکن نوتفیکشن های گوشیم که حاوی پیام های هوسوک توی گروه خودمون بود مبنی بر《یونگی در حال قلقلک دادن پسر خوشگلش》یا 《مین شوگا شخصا پسرشو به سرویس بهداشتی برد》نا دیده بگیرم...خیلی آروم همراه پسرکم بیرون رفتیم کنار در اصلی اتاق عصا را برداشتم و بیرون رفتم بی‌اعتنا به نگاه‌های متعجب خدمتکارا به پسر کوچولوم کمک کردم بدونه استفاده از عصاش تا در اصلی عمارت بیاد بعد از بوسه بارون کردن صورتش و چند تا بغل محکم به بکهیون و کای سپردمش و به سمت شرکت حرکت کردیم.
.
.
.
.
.
.
سلام...سلام.با تاخیر سال نو مبارک🥳🥳
اگر دنیای امگا رو دنبال میکنین حتما حرفای آخر پارت رو بخونین...😊😭
_________________________________________
سلام...بعد از مدت ها بالاخره پارت سوم رو کامل کردم....همون طور که خودتون میدونین کنکور نزدیکه و خب حتی اگه بخوام هم نمی‌تونم تا تموم شدن کنکورم آپ کنم...اما بعدش درستش میکنم...برام دعا کنین...
دوست دار شما z 💜

jeon/min/KIM JUNGKOOKWo Geschichten leben. Entdecke jetzt