آخرین لحظه خودش رو جلو آینه چک کرد تا
اینکه بادیگاردش صداش کرد. مایکل: لویی آماده ایی واسه ورود به استیج؟
لویی:آره مایکل آمادم.لویی وارد استیج شد و اولین آهنگ رو شروع کرد به خوندن و مایکل هم رو صندلی نزدیک استیج که تو دید نبود نشست و به لویی نگاه میکرد تا مواظبش باشه .
لویی عاشق اینه که سر استیج برای لوییه هاش اجرا کنه و از اینکار لذت میبره ، اون طرفداراش رو دوست داره و همیشه سعی میکنه براشون یه خونه امن بسازه.
اون درحال خوندن یکی از آهنگ هاش که درمورد اکسشه بود که یکی از فن ها داد زد فن : لویی دنبال دوست پسر جدید نیستی؟
لویی خندید : اوه بیبی فعلا نمیخوام درگیر عشق شم شاید برای بعد هوم ؟
فن:ما فقط نگرانتیم.لویی هم یه فاک با لبخند نشون داد.لویی شیش ماه پیش تو یه رابطه شکست خورد ولی این اونقدر اذیتش نکرد چیزی که لویی رو اذیت کرد مرگ مادرش بود.
اون شیش ماه پیش مادرش جوانا رو بخاطر سرطان خون از دست داده بود. لویی واقعا به مادرش وابسته بود مادرش و اون مثل دو تا دوست بودن اون بعد مادرش شکسته بود.
اون تازه از دوست پسرش که بخاطر اینکه با رفیقش ریخته بود رو هم جدا شده بود مادرش فوت کرد. اون و خواهرش لاتی سعی کردن خانواده رو باهم سرو سامون بدن و تقریبا تونستن .
لویی داشت آخرین آهنگ اجراشو تموم میکرد که صدای شلیک اومد همهمه شد جمعیت داد میزدن
مایکل سریع لویی رو کاور کرد لویی مثل بید میلرزیدچون اونجا یه نفر رو با تیر زده بودن.لویی و بندش رو از بک استیج خارج و سوار اتوبوس تور کردن و به سمت هتل رفتن.
لویی داشت گریه اش میگرفت اون همیشه سعی کرده بود برای طرفداراش یه خونه امن بسازه ولی امشب بدترین شب بود یکی از طرفداراش تیر خورده بود.اوه فاک اون داشت یکی از رفیق هاش رو از دست میداد. چشم های اقیانوسیش داشت کم کم طوفانی میشد اون داشت گریه میکرد.
چرا باید اینطوری میشد ؟ شاید اون فقط طرفداراش رو دوست داشت .
......
اون وارد اتاقش شد بدون دوش گرفتن افتاد رو تخت گوشیش رو ورداشت و به لیام زنگ زد .
لی:سلام مستر تاملینسون چته زنگ زدی ؟لویی:ببند لیام تو تو خواب ناز بودی ؟ جدی؟؟؟؟ مثلا مدیر برنامه منی بعد خبر داری چه اتفاقی افتاده ؟ تو کنسرت تیر اندازی شد و یه نفر تیر خورد بعد تو کپیده بودی ؟؟؟؟
لیام: چی؟؟؟ حالت خوبه لویی؟؟؟ الان کجاست؟؟؟
لویی:من خوبم مایکل کاورم کرد بردنش بیمارستان خیلی خون از دست داده بود بمیره چی لیام ؟؟؟
لیام : امیدوارم حالش خوب باشه ناراحت نباش الان میرم بیمارستان ببینم وضعیتش چجوریه بهت خبر میدم ، و بعد تلفن قطع کرد.
ESTÁS LEYENDO
My destiny [L S]
Fanficسرنوشت اگه بخواد چیزی اتفاق بیوفته همه کار میکنه که اون اتفاق انجام بشه مثل لویی که سرنوشت هری رو رو به روش قرار داد....