پارت 3

16 6 2
                                    

مرد جوان از تخت بلند شد نگاهی به ساعت انداخت ساعت هشت صبح بود . سمت قهوه سازش رفت و روشنش کرد .

اون دیشب عصبی بود چون تازه از کارش اخراج شد در اصل استعفاء داد کاری که پول خوبی داشت ولی طوری پیش رفت که به شأنش نبود .

ماگشو برداشتو قهوه رو توش ریخت.
امروز قرار خواهرش رو ببینه بعد مدت ها ندیدنش و دلتنگی های هردو جما قرار بیاد لس آنجلس. هری واقعا خوشحال بود دلش می‌خواست خواهرشو تو بغلش بگیره و ببوستش.

هری با جما نه و نیم صبح قرار داشت و ناهار رو باهم میخوردن .میخواستن باهم وقت زیادی بگذرون بعد مدت ها دلشون برای هم تنگ شده بود و خیلی وقته همو بعد اینکه هری خونه رو ترک کرد ندیدن .اونا بهم نیاز داشتن مثل قبلنا که همو خوب میکردن .

هری دلش تنگ اون روزا بود که هنوز پسر خوبه خونواده بود ، دلش برای غرای آنه تنگ بود دلش برای شیرینی هایی که با عشق می‌پخت تنگ بود ، دلش واسه اون زمانی که با جما دعوا میگرفت و براش نامه مینوشت و بعد خواهرش براش یه تیکه از شیرینی های مورد علاقه‌اش رو براش می‌آورد تنگ بود .

از فکر کردن دست برداشت .به سمت اتاقش رفت و از کمدش شلوار جین تنگ مشکیش رو با پیرهن مردانه سرمه ایش برداشت ، دکمه پیرهنش رو نزدیک شکمش باز گذاشت موهاشو به عقب فرستاد .چلسی بوتشو پوشید و از خونه خارج شد.

هری هیچوقت از اون کارت عابر بانک استفاده نکرد اون سعی کرد تو پاهای خودش وایسته و تو اینکار موفق بود و این درست بود .

حتی وقت هایی که تازه وارد fbi شده بود مجبور بود تو کافه ها کار کنه تا بتونه خرجشو بکشه.
بعد تونست برای خودش خونه بخره که اونم سازمان بهش کمک کرد و الان اوضاعش خوبه درواقع عادیه.

ولی حتی بعد بیرون اومدن از سازمان تحت کنترلِ و رفت و آمدشو تحت نظر دارن حتی میدونن کجا کار میکنه یا چیکار میکنه .

به مکانی که جما گفته  بود رسیده بود ولی جما رو پیدا نکرد .گوشیشو در اورد تا به جما زنگ بزنه که اونو دید .

دختر با وقار تر و یه خانم شده بود هری دلش برای خواهرش ریخت باورش نمیشد اون همون جماست جمایی  که باهاش کل کل میکرد .

دختر  نزدیک تر شد و یه لحظه مکث کرد یدفعه برادرش رو بغل گرفت . هری متعجب شد  بعد از چند ثانیه  خواهرش رو محکم تو بغلش گرفت احساس می‌کرد هر لحظه ممکنه خواهرش رو ازش بگیرن .

اونا بعد چند ثانیه از بغل هم بیرون اومدن از خوشحالی چشم هاشون برق میزد رو نیمکت کنار درخت نشستن. بهم نگاه میکردنو لبخند می زدن و فقط حرف هایی از قبیل سلام خوبی چخبر بینشون رد و بدل می شد .

چند دقیقه گذشت و هری به خواهرش نگاه کرد و تصمیم گرفت زبان باز کنه: از مامان و بابا چخبر؟
جما که از حرف هری متعجب شد:امم خوبن هر دوتا شون ولی...)
جما مکث کرد و به هری خیره موند به برادرش که زیباتر شده بود صورتش یکم جا افتاده بود و داشت مرد میشد جوری که حرف می‌زد مخصوصا صداش ، صداش خیلی جذاب تر شده بود برادرش بزرگ شده بود .
همینطور که تو فکر بود با صدای هری به خودش اومد : ولی چی جما؟
جما:امم مامان دلش برات تنگ شده هری
هری: من به اون خونه برنمیگردم
جما: هری مامان که باهات مشکل نداشت
هری: بابامون که داشت نه؟ )جما سرشو پایین میاره و به برادرش نگاه میکنه معلوم بود برادرش چقدر ناراحته میشد از چشای برادرش بخونه چه سختی هایی تو این سن کم کشیده .

My destiny [L S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora