برای یازدهمین بار تماس رو برقرار کرد و باز هم با بوقِ آزاردهندهی همیشگی مواجه شد.
با انگشتهاش شقیقهش رو فشرد و آهی کشید. برای هایون نگران نبود، این اولین شبی نبود که هایون به خونه نمیاومد. اون فقط نگران دختر ۶سالهای بود که از دلتنگیِ مادرش، با بغض توی بغل پدرش خوابش برده بود و رد اشکهای خشکشدهش رو گونههای سفیدش، روی قلب چانگبین خراشهای عمیقی به جا میذاشت.چانگبین بیحوصله دستی به موهای دخترکِ توی آغوشش کشید و اون رو آروم روی کاناپهی چرمی و سرمهای رنگِ توی اتاقش گذاشت. لبهای دخترکش کمی لرزیدند و چانگبین، لبخند تلخی زد.
پیرهن سفیدش و تَنکتاپِ زیرش رو طی یک حرکت از بدنش جدا کرد و گوشهای انداخت. با بالا نتهی برهنه، سمت پنجرهی متوسطی که با پردههای کرکرهای سفید پوشیده شده بود رفت و نگاهی به خیابون انداخت. بارون شدیدی میبارید و چانگبین، همچنان انتظار داشت ماشینِ مشکی رنگِ هایون رو توی اون خیابون خلوت و باریک ببینه. پنجره رو باز نکرده بود اما بوی بارون، عجیب مستش میکرد.
آهِ بیصدایی کشید و نگاهش رو سمت دخترش چرخوند. دخترک کمی توی خودش جمع شده بود و انگار، گرمای بدن پدرش رو دوباره میخواست.
چانگبین از روی تختِ دو نفرهی سفید و مشکیِ وسط اتاق، ملحفهی سفید رنگی رو برداشت و آروم روی بدنِ بیولِ کوچکش انداخت.بیول، به معنیِ ستاره. این اسم رو چانگبین برای دخترشون انتخاب کرده بود؛ چون دخترکش تنها دلیل و باریکهی نوری بود که اون رو توی این زندگی نگه داشته بود. تنها دلیلی که باعث میشد چانگبین هنوز هم همسرِ هایون خطاب بشه، بیول کوچولوی زیباش بود.
چانگبین مطمئن بود همیشه تمام تلاشش رو کرده...مطمئن بود تمام تلاشش رو کرده تا برای بیولِ عزیزش بهترین پدر باشه...و از صمیمِ قلب آرزو میکرد که هایون هم کمی برای دخترکش تلاش کنه. هایون همسر خوبی نبود، همونطور که چانگبین همسر خوبی نبود! اما هایون مادر خوبی هم نبود و این، چانگبین رو آزار میداد. دلش میخواست برای بیول بهترین زندگی رو بسازه، اما این به تنهایی غیر ممکن بود!
جلوی آینهی قدی اتاقش که قابِ چوبیِ سفید رنگ داشت ایستاد و دستی به موهای مشکی رنگش کشید. نمیتونست دوش بگیره، نمیتونست بیول رو حتی برای ۵دقیقه تنها بذاره. چهرهش خسته و چشمهاش تیره بودند، مثل آسمون ابریِ اون شب. تکتک ماهیچههاش خستگی رو فریاد میزدند اما همچنان با غرور خودنمایی میکردند.
همونطور که انعکاسش رو توی آینه برانداز میکرد، چشمش به تتوی روی پهلوش افتاد...تتویی که نمیدونست چرا هنوز پاکش نکرده، تنها تتویی که مثل یه قطره جوهر روی کاغذی سفید، بدنِ خوشرنگش رو نقاشی کرده بود. واژهی اسپانیاییِ Rey با سادهترین خط.
ESTÁS LEYENDO
‹ 𝖬𝗂 𝖱𝖾𝗒 ›
Fanfic𔘓 ִֶָ 𝖬𝗂 𝖱𝖾𝗒 ; [𝖲ᴘᴀɴɪ𝗌ʜ] 𝖬𝗒 𝖪𝗂𝗇𝗀. 𔘓 ִֶָ 𝖬𝗈𝗇𝗈𝗅𝗈𝗀𝗎𝖾 ; 𓂃چانگبین میخواست برای بیولِ زیباش بهترین پدر باشه... اون یه راه فرار داشت؛ یه دفترچهی خاطرات روی پهلوش و یه زخم عمیق سمت چپ سینهش؛ یه فرشته به زیباییِ خورشید ت...