چان به آرومی سراشیبی کوچه های تنگ شهر کوچیک تو الف هایم رو طی میکرد. خونه های بلند با سقف های شیب دار. گیاهایی که از هر طرف به چشم میخوردند و روشنایی چراغ ها آرامش بخش ترین چیز ها برای اون تو الف هایم بودن.
آخر مسیر به راست پیچید و سمت در رو به روش رفت ، در قدیمی با کنده کاری هایی زیبا و نیم دایره مانند. کنار زنگوله ی طلایی رنگ کنارش حروف درخشان در حال پرواز بود. سرش رو کمی کج کرد و با لبخند برای بار ده هزارم کلمات رو خوند'' اگر در باز نشد به این معنیه که حوصلتون رو ندارم_مونگی ''
چان خندید و آروم زنگوله رو تکون داد. در با صداش قیژ مانندی باز شد. پسر وارد شد و به محض ورود چشمش به قاب زیبایی که رو به روش بود افتاد. به دو پسری که با رداهای بلند مشکی ایستاده بودن و با اخم به هم نگاه میکردند خیره شد و روحش به جایی نزدیک به چهار سال پیش برگشت.چان 19 ساله یه مادمن بود. هیچ مادمنی نمیخواست توی منطقه ی جادوگر نشین به مدرسه ای بره که پر از جادوگر هاست.
جادوگر ها؟ چان از اونا متنفر بود. از دید بالا به پایینی که به مادمن ها داشتن. از تمام تاریخچه ای که تغییرش داده بودن تا حضور مادمن ها رو به حداقل برسونن.
روزی که وارد کلاسشون شد اولین چیزی که دید سونگمین بود که بین تمام جادوگر های دیگه میدرخشید. نه... این یک تعریف نبود، اون واقعا میدرخشید!
طلسمی که روی خودش اجرا کرده بود باعث شده بود پوستش سفید و درخشنده بشه.
اونموقع اطلاعی نداشت که چه طلسم سختی بود ولی درست وقتی استاد اونروز درمورد طلسم ها حرف زد فهمید که بی شک سونگمین قدرتمند ترین جادوگر اون کلاسه و این باعث میشد ناخوداگاه بیشتر از همه ازش متنفر باشه.
خوشبختانه کسی قرار نبود توی اون کلاس چان رو تحقیر کنه، ولی این به خاطر شخصیت بخشنده و رعوف جادوگر ها نبود. بلکه چان فکر میکرد این تنها به دلیل تنبیه های بزرگیه که برای استفاده نامناسب از جادوشون در نظر گرفته شده.
یک ماه تمام همه چیز در صلح گذشت ولی همه چیز از وقتی شروع شد که چان مجبور شد محبوب ترین جادوگر شهر رو تو پروژه کلاس تحمل کند.
سونگمین معمولا مشکلی با مادمن ها نداشت اما تحملشون برای چندین ساعت در روز..؟! اون هم به جز تایم های کلاسی؟ این غیر قابل تحمل بود. پس سونگمین قبل از این که چان شروع به اعتراض بکنه بلند شد و با اعتراض گفت : من هیچ جوره با این گروه بندی کنار نمیام!
چان پوزخندی زد به سمت سونگمین برگشت. هر دو یه چیز رو میخواستن، اما چان قرار نبود این رو بیان کنه!
+چرا کنار نمیای؟ مطمئنم اگه یکی از دوستای جادوگرت بود برات فرقی نداشت! درست نمیگم؟
سونگمین با اخم به چان نگاه کرد. معمولا وقتی عصبی بود خودش رو کنترل میکرد اما پررویی چانی که تمام این یک ماه کلمه ای حرف نزده بود کمی بیش از حد روی اعصابش رفته بود : معلومه! بزار بهت یادآوری کنم که تو فقط یه مادمنی! البته که اگه یه جادوگر دیگه بود مشکلی نداشتم.
چان از کُنده برش داده شده ای که روش بود بلند شد و خواست جواب سونگمین رو بده که استاد داگارز دهن جفتشون رو بست. و بله به معنای واقعی کلمه طنابی طلایی رنگ که روی دهن هردو کشیده شد و فشاری که هر دو پسر رو مجبور کرد بشینن باعث شد سکوت دوباره به کلاس برگرده و داگارز با صدای بلند جمله ی '' هیچ کدوم از اعتراضات اسنورفیتون وارد نیست '' رو به زبون بیاره.
چان خودش هم نمیدونست چطور طی هفته های بعد همه چیز تغییر کرد. چطور دیگه از قدرتمند ترین جادوگر شهر متنفر نبود و چطور به نظرش جادوش خاص میومد. نفهمید کی وقتی سونگمین سمتش میومد تا تایم بعدی برای قرارشون و کار کردن رو پروژه رو بده به جای اخم لبخند میزد.
نفهمید کی از آخرین ردیف کلاس به نزدیک ترین صندلی کنار سونگمین اومد. نفهمید کی لبخند های سونگمین در نظرش کیوت ترین و زیباترین شد. نفهمید کی وقتی طلسمی رو اشتباه اجرا میکرد و به خودش آسیب میزد نگران میشد. در نا آگاهی تمام هر شب به سونگمین فکر میکرد و هر روز میدیدش و هر روز بیشتر از قبل وجودش رو حس میکرد. نفهمید کی به دروغ و به بهانه نمره بهتر قسمت طولانی ای به پروژه اشون اضافه کرد. نفهمید کی دوست های سونگمین به دوست های مشترکشون تبدیل شدند و قطعا نفهمید که چقدر برای بقیه دوستیش با جادوگر ها عجیبه. و قطعا نفهمید پدر سونگمین، چقدر از تمام این اتفاق ها عصبانیه.
چان هیچ کدوم از تغییرات رو متوجه نشد تا روزی که سونگمین که رو به روش دراز کشیده بود و سعی داشت از کتابی که بالای سرش شناور بود آسون ترین معجون رو پیدا کنه، رو کرد بهش و گفت :چانی تو میتونی پرواز کنی؟
چان سرش رو بلند کرد و به سونگمین نگاه کرد. سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد.
سونگمین ذوق زده نشست و پرسید :چطوری؟
چان به ذوق بچه گانه سونگمین خندید و گفت :تاحالا ندیدی یه مادمن پرواز کنه؟؟؟
سونگمین کتاب رو به سمت زمین کشید و طلبکار و کمی ناراحت گفت : مادمنا فکر میکنن اگه جلومون پرواز کنن قراره طلسم شون کنیم یا بالشون رو بسوزونم تا زمین بخورن. خیلی مسخرست!
+واقعا هست؟ جادوگر ها هر کاری میتونستن برای از بین بردن مادمن ها کردن!
سونگمین به چشم هاش خیره شد و سعی کرد تمام احساسش رو از چشم هاش منتقل کنه : ولی من قرار نیست بهت آسیب بزنم!
چان خندید و به چشم های پسر رو به روش خیره شد. وقتی قیافه گرفتش رو دید، وقتی کلاه کج و ردای بنفش گشاد تنش رو دید. برای اولین تو ذهنش به خودش اعتراف کرد که عاشق این پسر شده و، واقعا مرز تنفر و عشق باریک بود، نه؟
پسر بزرگ تر ایستاد و سمت سونگمین گفت: میخوای باهام پرواز کنی؟
-چی؟
چان به آرومی عقب رفت. سونگمین تکون خوردن چیزی روی کمرش رو دید و بعد بالهای بزرگ و مشکی رنگش که از دو طرفش باز شدن. این قطعا زیباترین تصویر روی زمان بود.
چان به چشم های سونگمین نگاه کرد و گفت :بیا یکم پرواز کنیم مونگ مونگ.
سونگمین رو به روش ایستاد :خدای من! این... خیلی زیباست!
چان لبخند زیبایی به سونگمین که محو شده بود زد. آروم به سمتش رفت و دستش رو درو کمرش حلقه کرد. با یک حرکت بلندش کرد. سونگمین دست هاش رو با ترس دور گردن چان حلقه کرد و جیغ بلندی کشید که چان رو به خنده انداخت.
بالای آب های الف هایم پرواز میکردند و صدای بادی که بین موهاشون میپیچید، صدای خنده هاشون، سمفونی بالهای چان باهم ترکیب شده بود و زیبایی محض رو رقم میزد.
چان به صورتی که به صورتش چسبیده بود نگاه کرد. فشار دستاش رو بیشتر کرد و شجاعتش رو جمع کرد، اون خیلی وقت بود سونگمین رو دوست داشت، دلیلی برای نگفتنش پیدا نکرد، پس داد کشید و اسم سونگمین رو صدا زد. وقتی نگاه سونگمین رو روی خودش دید لبخندی زد و از ته قلبش گفت :فکر کنم عاشقت شدم مونگی.... احتمالا از اولین باری که روی چمنا دعوامون شد. با وقتی جادوی مسخرت رو روم پیاده کردی و باعث شدی یک هفته تمام صورتی باشم... من احتمالا __
حرفش نیمه کاره موند چون لب های سونگمین با ولع روی لب هاش نشست. لحظه ای حواسش پرت شد و درست وقتی هر دو در حال سقوط بودند چان بالهاش رو بار دیگه تکون دادو دوباره اوج گرفتند...._چان مُردی؟؟؟
صدایی واقعی تر از رویاش که از بالای پله ها میومد از خیال بیرون انداختش. از طبقه های مارپیچ بالا رفت و به مرد رو به روش خیره شد.
سلام ریزی کرد و به سمت پسر رفت. سونگمین روی پله ها نشست و با کلاه بزرگ نوک تیزش خم شد و لب هاش رو بوسید.
زمزمه کرد :هر بار میای خونه من باید یه ساعت جلوی در ماتت ببره؟
چان خندید و دستش رو جایی نزدیک ترقوه ها و گوش سونگمین حرکت داد. زمزمه کرد : آخه در و دیوار خونت مثله خودته... ناخودآگاه جذبم میکنه!
سونگمین خندید و دست چان رو تو دستش گرفت :شاید باید بیای اینجا زندگی کنی تا بهش عادت کنی!
چان از پیشنهاد رکی که دوست پسر محتاطش داده بود تعجب کرد و با ابروهای بالا رفته پرسید : الان داری بهم پیشنهاد میدی باهم زندگی کنیم کیم سونگمین؟
_معلوم نیست؟
+هست!
خودشو بالا کشید و با تمام وجود دوست پسرش رو بوسید. بین بوسه هاشون خاطر نشان کرد که زندگی با سونگمین تنها چیزیه که الان میخواد.

STAI LEGGENDO
you are my favorite witch
Fanfiction_حتی نگه داشتن این گربه لعنتی هم جرمه! +هوی من گربه نیستم. دیگه نیستم. . چان و سونگمین، درست وقتی تصمیم میگیرن توی رابطه اشون یه قدم به جلو بردارن، مین مین، همون گربه پشمالو سفید سونگمین که از وقتی فقط چند روزش بود با سونگمین بود تصمیم میگیره معجون...