•Snip & Ashtray•

216 10 0
                                    

>To my little pumpkin, Avin.

-نِه نِه، اسمت چیه؟
-ربطش به تو نیومده.
-نِه نِه، میدونستی چشمات خیلی خوش رنگن؟
-دست از سرم برمیداری بچه؟
-منم خیلی دوست داشتم چشمام ابی باشه، اما انگار اون لک لکه که منو اورده با این رنگ خیلی مشکل داشته!

نیم نگاهی به پسر مقابلش انداخت و با خنده ای که سعی میکرد پنهونش کنه کتابو بست.

-ببین فسقلی، تو رو لک لکا نیوردن.

سر پسر کج شد.

-نکنه فکر کردی منم باور کردم؟

لبخند پسر بزرگتر ماسید.

-من نمیدونم این داستان مسخره از کجا اومده، اما باید تظاهر به باورش کنم نه؟
-هه هه، دست شیطانو از پشت بستی تو!

سرشو به سر پسر کوچیکتر نزدیک کرد و با پوزخند گفت:
-من چویام. ناکاهارا چویا.
-ایول موفق شدم!
-هوم؟
-تو حواست حسابی به کتاب پرت شده بود، واسه همین جوابای سربالا بهم میدادی. اما بلاخره تونستم توجهتو بدم به خودم و این خوشحالم کرد!
-تو.. چند سالته؟
-واسه چی میپرسی؟ نکنه ازم خوشت اومده هوم هوم؟
-نخیرم.. اصلا نگو خب. واسم مهم نیست.
-دازای اوسامو. پونزده سالمه. تو چند سالته چویا چــان؟

کتابو تو دستش گرفت و از سر جاش بلند شد.

-سال اولی ای هاه.
نگاهشو روونه ی دازای کرد و ادامه داد:
-من امسال فارغ التحصیل میشم.

چشمای دازای برق زدن و با ذوق دنبال چویا راه افتاد.
-سوگه.. پس سنپای منی! بهت نمیخوره ها ولی.

چویا چشم غره ای به دازای رفت.

-مشکلی داری؟
-خیر خیر سنپای. فقط اینکه هنوز تایم ناهار تموم نشده ها. کجا میری؟
-ربطش به تو نیومده. برو درساتو بخون بچه.
-عه تهِ این سالن که کتاب خونس.. از قرار معلوم درس خونیا.
-ولی تو انگار علاقه ای نداری. پس چرا راه افتادی اومدی دنبالم؟
-اتفاقا من شاگرد اول کلاسمم.
-بعد امتحانا معلوم میشه.

صندلی کنار چویا رو صاحب شد و روش لم داد.

-میگم که.. چرا حالا میای تو این کتابخونه؟ مال ساختمون جدید که بهتره.
-تا از شر مزاحمای پر سر و صدایی عین تو خلاص شم.
-لطف داری بهم سنپای.
-این وسط یه چیزیو نمیفهمم. چی شد که یهو اومدی عین کنه بهم چسبیدی؟

دازای دوتا دستاشو گذاشت پشت سرش و تو جواب گفت:
-فکر کردم هم سن باشیم. اومدم باهات دوست شم فقط همین.
-خب حالا که فهمیدی. قصد نداری بری؟
-ای بابا چویا چان. مشکلت-

𝐒ɴɪᴘ & 𝐀sʜᴛʀᴀʏWhere stories live. Discover now