Part 24

2.2K 387 50
                                    

(فلش بک)

گرمایی که وجودش رو ذوب میکرد، طاقتش رو طاق کرده بود اما باز هم دست از دادن آتش به گویی که شبیه به مروارید بود بر نمیداشت!

مرد جوونی که پشت پرده های حریر و آبی رنگ ایستاده بود با بیچارگی گفت: سرورم، نباید انقدر به خودتون فشار بیارید! اگه جونتون تو خطر بیوفته چی؟

امپراطور نفس دردمند و عمیقش رو بیرون داد و گفت: در هر صورت تا چند سال دیگه میمیرم! این تنها کاریه که میتونم...آهه..براش انجام بدم!

مرد جوون که خودش به خوبی این رو میدونست با دلی نا آروم ساکت شد!

با سیاه رنگ شدن مروارید از وَبد درد و خستگی بیهوش شد! وقتی چشم هاش رو باز کرد تنها صدای نگران مرد جوون رو که مدام صداش میزد و صدای نفس های خودش رو میشنید!

با تکون خوردن چیزی تو بغلش نگاه خستش رو به سمتش چرخوند و نوزاد برهنه و سفیدی که با چشم های درشت و زیباش بدون هیچ صدایی بهش نگاه میکنه و قفسه سینه کوچکش مثل یه گنجشک بالا و پایین میشه نگاه کرد و لبخند بیجونی به لب هاش نشوند: سلام!

نوزاد کوچک لبخندی زد و توی جاش تکون خورد! اگه نوزاده هر موجود دیگه ای به جز اون اژدهای قدرتمند بود امکان نداشت چند دقیقه بعد از تولد چنین درکی از اطرافش داشته باشه اما خب... اون نوزاد یه اژدهای 10000 ساله بود!

مرد جوونی که پشت پرده حریری بود گفت: سرورم؟! حالتون خوبه؟

لبخندی زد و بدون گرفتن نگاهش از نوزاد و در حالی که نوزاد رو با لباس های خودش میپوشوند جواب داد: خوبم سو! لازم نیست نگران باشی!

سو نفس راحتی کشید و امپراطور دسته ای از موهای بلندش که از سیاه به سفید تغییر کرده بودن رو از جلوی چشم هاش کنار زد و به ماهی که تصویرش توی حوض سنگی و کوچک که با باریک آبی که از دیوار به جوش اومده پر شده بود نگاه کرد: ایکاش این ماه هرگز پایین نره!

سو: چیزی گفتید سرورم؟

امپراطور: فردا قبل از طلوع خورشید شاهزاده رو به هر طریقی از مرز های جنگل مهتاب خارج کن!

سو: چشم سرورم!

امپراطور: میشه براش لباس بیاری؟

سو: همین الان

گفت و با عجله بیرون رفت امپراطور چند لحظه ای رو خیره چهره زیبای پسرش شد و بعد گفت: چه اسمی برات مناسبه؟

با رسیدن چیزی به ذهنش لبخندی زد و گفت: اسم مادرم یین و اسم من آنگ! نظرت راجب یانگ چیه؟

Apapa |ᵛᵏᵒᵒᵏ•ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now