اد فقط ردای قرمز رنگ استید تنش بود و سینه برهنهاش زیر ردا خودنمایی میکرد و موهای بازش دور گردنش ریخته بود. استید که تا اون موقع بهش خیره مونده بود، خودش رو جمع و جور کرد و از روی کاناپه بلند شد و رو به روش ایستاد. دستش رو سمت اد دراز کرد.«افتخار میدین؟»
ادوارد که گیج شده بود، ابروهاش رو کج کرد و پرسید:«دقیقا باید چی کار کنم؟»
استید دست اد رو گرفت و سمت خودش کشید. این کارش باعث شد ادوارد هم بلند شه و رو به روش بایسته. حالا درخواستش رو واضح گفت: «باهام میرقصی؟»
اد دستش رو روی گونهی استید گذاشت و لبخند عمیقی صورتش رو در بر گرفت. طوری که بخواد بغلش کنه، استید رو بی هوا سمت خودش کشید. یه دفعه استید گرما و سوزش زیادی رو توی شکمش حس کرد. سرش رو خم کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده و چیزی که دید باعث شد به وحشت بیفته، ادوارد شمشیری توی دست داشت که حالا توی شکم استید فرو رفته بود و ادامهی تیغهی خونین از پشت کمرش بیرون زده بود. استید هر لحظه حس میکرد تعداد تپش قلب هاش کمتر و کمتر میشه، زانوهاش سست شد و این باعث شد به دست دیگهی اد که حالا دور کمرش بود، تکیه کنه. اما ادوارد انگار قصد نداشت شمشیر رو بیرون بکشه.
استید سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد. با توان کمی که توی بدنش مونده بود، به سختی زمزمه کرد:«چرا؟»
اد که حالا لبخندش عمیقتر شده بود گفت:«این رقص منه.»یه دفعه از خواب پرید. نفس نفس میزد و لرزش خفیفی تمام بدنش رو در بر گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد، هنوز توی همون کلبهی قدیمی و تاریکی بود که چند ماه گذشته رو توش سپری کرده بود.
توی پهلوش جایی که تو خواب شمشیر خورد، درد بدی پیچیده بود. سُر خوردن عرق از روی شقیقههاش رو حس میکرد. بلند شد و سر جاش نشست، صورتش رو بین دستاش پنهان کرد و چند لحظهای فقط نفس کشید. کابوسهای لعنتی خواب و خوراک رو ازش گرفته بودن.
توی همون حال بود که یه دفعه رُوچ سراسیمه و بدون در زدن، وارد کلبهی زوار در رفته شد و بدون اینکه چیزی بگه چند ثانیه فقط به استید خیره موند. استید که ترسیده بود، بالاخره گفت: «چیه؟ چرا اونطوری بهم زل زدی؟ مگه مرده دیدی؟»
روچ با صدای آروم و شوکه شده ای گفت:«باید اینو ببینید کاپیتان!» و بعد با دستش به بیرون اشاره کرد.
YOU ARE READING
The Kraken
Fanfictionour flag means death Edward and Stede کابوسها هرشب مثل طناب داری به دور گردنش، نفسش رو میبُریدن. خیلی وقت بود که دل به دریا زده و دنبالش میگشت، حتی اگه در اعماق آبهای آروم کراکن منتظرش نشسته بود تا به عمق بکشتش و غرقش کنه. اما استید همون روز که...