استید از سر جاش بلند شد و دنبال روچ به طرف بار اِسپَنیش جَکی رفت. تا موقعی که برسن، استید پشت سر هم سوال میپرسید و روچ جوابی جز بُهت و سکوت نداشت. وقتی به بار رسیدن و وارد شدن استید متوجه شد تمام خدمه به علاوه خود جکی اونجان و همه دور یه چیز جمع شدن و با ورود کاپیتان سمت اون برگشتن.
موهاش به هم ریخته بود و توی صورتش ریخته بود، چشماش به خاطر یه دفعه بیدار شدن قرمز بود و کاملا مشخص بود تازه بیدار شده، ولی انگار همگی خیلی وقت بود بیدار بودن چون خیلی سرحال به نظر میرسیدن.
«میشه یه نفر به من بگه چرا این وقت شب باید همه مون مثل دیوونه ها بیدار باشیم؟»
باتنز که عقب تر از همه ایستاده بود و به استید نزدیک تر بود، دستشو طرف جمعیت دراز کرد و با چشم های گرده شده و لهجه غلیظ و عجیب بریتیشش گفت:«این کَپتِن!»
بعد همه از چیزی که دورش وایساده بودن فاصله گرفتن و تا کاپیتان هم بتونه ببینه.
استید یه لحظه خشکش زد، باورش نمیشد که چی رو داره میبینه. احساس های مختلف طوری بهش هجوم بردند که نمیدونست بیشتر مضطربه یا خشمگین یا ترسیده. رو به روش ایزی هندز بود که روی یه صندلی نشسته و دست و پا و دهنش بسته شده بود و با نگاه بُرَنده و پر از نفرتش به استید خیره بود. کاپیتان سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه، اما لازم نبود نفرت و عصبانیتش رو پنهان کنه. رفت سمتش و جلوش ایستاد.
حالا همه دور استید و ایزی جمع شدن که در سکوت به هم خیره شده بودند. جکی داشت حوصله اش سر میرفت. «این مسخره بازی رو زودتر تمومش کنید، این مهمون منه!»
استید بدون اینکه نگاهش رو از ایزی بگیره، دستاشو به کمر زد. «اگه مهمون تو بود هم دیگه نیست، حالا گروگان ماست. »
«خب پس برش دارید از بار من ببریدش بیرون هر غلطی دلتون میخواد بکنید.»
یه دفعه همه با هم شروع به اعتراض کردن و غر زدن و خواهش، کردند. استید وسط همهمه ها با قیافه مظلومی رو به جکی برگشت: «اوه بیخیال!!! یکم باهامون راه بیا، نصف شبی کجا ببریمش؟»
جکی که میدونست اون جماعت، همه آدمهای کَنهای اند کلافه نشست روی یه صندلی و سرش رو به دستش تکیه داد.
استید انگار که یه دفعه یاد چیزی افتاده باشه، دوباره ترس چند ثانیه پیش برگشت سراغش. «وایسا ببینم. فقط این اینجاست؟ جیم؟ لوشیِس؟» و بعد مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «یا اد؟»
اولووانده با حالت ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: «جیم که نه.» پشت سرش بلک پیت هم با عصبانیت گفت: «لوشیس هم نه.»
فرنچی هم محتاطانه زمزمه کرد: «و بلکبیرد هم نبود.»
استید که توی یه لحظه تمام امیدش ناامید شده بود، آهی کشید و حالت درموندهای به خودش گرفت. «پس این اینجا چی کار میکنه؟» به اطرافیانش نگاه کرد و منتظر جواب موند اما کسی چیزی نداشت که بهش بگه.استید دوباره معترضانه پرسید:« یعنی واقعا ازش نپرسیدین چرا اینجاست و چی کار داره؟»
روچ توضیح داد: «کاپیتان سووید دنبال پرتغال میگشت که اومد اینجا و قبل از اینکه وارد بشه، دیده بود که ایزی اومده اینجا، بعد هم سریع به ما خبر داد و مام ریختیم اینجا و گرفتیمش. دیگه وقت نشد ازش بپرسیم چرا اینجاست.» و شونههاش رو بالا انداخت، انگار که اصلا لازم نبوده چیزی از ایزی بپرسن و فقط باید میگرفتنش.
ایزی حوصله اش سر رفته بود و احتمالا تو دلش داشت به تک تکشون بد و بیراه میگفت. استید که از اون وضعیت خسته شده بود، سمت ایزی خم شد و پارچه ای که دور دهنش بسته شده بود رو پایین داد تا مرد بتونه حرف بزنه. قبل از اینکه استید وقت کنه سوالی ازش بپرسه، بلکپیت با عصبانیت خیز برداشت سمت ایزی، اگه فرنچی و فینی جلوش رو نگرفته بودن، قطعا به ایزی حمله میکرد و از خجالتش در میومد. داد زد:« لوشیس کجاست عوضی؟ چی کارش کردی؟ هرچی هست زیر سر توی بیشرفه!»
نفرت تو لحن ایزی نسبت به تک تک ادمای اطرافش موج میزد:« من نمیدونم اون بِچ کجاست، اگرم میدونستم مطمئنا زندهاش نمیذاشتم!»
بلکپیت که کمی آروم گرفته بود، خودش رو از دست فرنچی و فینی بیرون کشید و با قدمهای بلند از بار بیرون رفت. استید از دیدن اون گفتوگو و حس کردن جای خالی خدمهاش ناراحت بود. دوباره یاد چند ماه پیش افتاد. همون موقع که با کلی امید به دل دریا زده بود و فقط با یه خدمهی رها شده وسط دریا مواجه شده بود که اگه شانس باهاش یار نبود حتی نمیتونست پیداشون کنه. و بعد هم برای زنده موندن راه دیگهای جز برگشت به قلمرو دزدهای دریایی نداشتن. بعد از اون هم استید هرچی تلاش کرد نتونست اد یا کشتیش رو پیدا کنه. هیچ اثری ازش نبود. گاهی حس میکرد اد عمدا ازش فرار میکنه.
خودش مونده بود و کابوس هایی که راهی برای خلاص شدن ازشون پیدا نمیکرد. اما حالا که ایزی رو به روش بود پس یعنی به اد نزدیکه، و این فکر کمی امیدوارش میکرد. خوشبختانه و متاسفانه ایزی هرجا که بود، اد نمیتونست خیلی ازش دور باشه.
قیافه جدیای به خودش گرفت و سوالش رو از ایزی پرسید: «چرا اینجایی؟»
ایزی هم بدون اینکه جواب واضحی بده یا لحظهای نگاهش رو ازش بگیره، گفت:«باهات حرف دارم، خصوصی.»
YOU ARE READING
The Kraken
Fanfictionour flag means death Edward and Stede کابوسها هرشب مثل طناب داری به دور گردنش، نفسش رو میبُریدن. خیلی وقت بود که دل به دریا زده و دنبالش میگشت، حتی اگه در اعماق آبهای آروم کراکن منتظرش نشسته بود تا به عمق بکشتش و غرقش کنه. اما استید همون روز که...