نمیدانم شما چه توصیفی از علافی در ذهنتان دارید، اما بگذراید بگویم که شخصی که طول روزش را درحالی که شبش بدلیل نوشتن ارقامی در چند پاره کاغذ نخوابیده و صبح خروس خوان هم روانهی کلاس درس شده، هنوز ته ماندهی انرژیاش فریاد میزند که خیلی بیچاره و بیکار است و احساس بیمصرفی میکند؛ کاملا علاف است! بله! ول معطل حرکت ثانیه هاست و بی دلیل وقت میگذراند چون که هدفی ندارد و انسان بی هدف علاف است، به همین سادگی!.
شاید اینطور فکر کند که خب رشته تحصیلیاش و آینده شغلی اما که را گول میزند؟ ته تهش موفقیت بینجامد، بعدش چه؟ همه عمرش مشغول تحقیقات شود؟ خیلی خسته کننده نیست؟ بس بود!
-"چانگبین!"
طبیعیتا، وسط مبحث زندگی گرگها ان هم وقتی استادی با خوی گرگی تدریس میکند، بلند صدا زدن یهویی میز جلویی خواندن فاتحه قبل مرگ است.
مینهو آرام بلند شد و تعظیم کرد، از رسمی بودن متنفر بود ولی خیلی خوب انجامش میداد.
مرد بیخیال شد، ولی چه میدانیم که در برگهاش چه چیزی یادداشت کرد؟
مینهو نشست و چانگبین سریع اما با ولوم صدای کنترل شده پرسید:
-"روال؟"
گفت:
-"نمیدونم!"
چانگبین خیلی کوتاه دو چشمش را ماساژ داد:
-"اوکی..جدید بود"
لبخند زیبایی زد، یکم چشمان براقش پرتو نور حمل میکردند:
-"آره از من بر میاد فقط داغون باشم"
-"خیل خب پسر سختش نکن، باز مغزتو بد موقعه به کار انداختی تا فکر احمقانه کنه"
چانگبین درحالی که مدادش را روی دفتر بی معنی میکشید بیان کرد. خط خطی هایش را دوست داشت و انگار در کشف مفهوم بینشان بود، زل زده بود.
-"باور کن یک کلمهاشم اشتباه نیست!"
مینهو پوزخند به چهرهی استاد زد، هرچند ندید و ادامه داد:
-"مطمئنم که خیلیم خوشت میاد!"
-"شرط بندی؟"
چانگبین با هیجان اما آرام گفت.
-"اوکیه، برنده میتونه یه چیزی بخواد و بازنده بی اعتراض انجام بده"
-"قبولـه!"
چانگبین پیش خودش فکر کرد که هیچوقت نتیجهی فکرهای مینهو چنگی به دلش نمیزد؛ پس ایندفعه هم مجزا نیست و کلی برنامه ریزی کرد از الان برای درخواستی که روی هوا شده.
از آنجایی کافهی روبهروی دبیرستان انتظارشان را میکشید؛ بعد کلاس، آنجا بودند.
چانگبین بستنی بلوبریاش را میل میکرد و منتظر شنیدن اصواتی از زبان مینهو بود. قطعا، حفظ آرامشش ممکن بود وقتی این مادهی سرد را مزه میکرد.
مینهو اما با خونسردی ذاتی به نظر کلافه میرسید. راستش هدف مینهو بیان یه درخواست، یه کمک بود. مینهو الان حس یک فضانورد را دارد که از بالا ترین جای ممکن محل زیستنش را رصد میکند؛ با این تفاوت که او خاطرات چندسال اخیرش را در گوی زمین میبیند و میبیند که چطور مسیر زندگی اش از زمین صاف در اثر انفجار به چاله و چوله تبدیل شده. شاید گفتنش غلتکی باشد که زمین حرکت را یکدست میکند.
تعلل کردن بس بود، دست هایی که در هم گره بودند را در هم فشرد و گفت:
-"من خیلی ضدحالم، نه؟"
لبخند زد و از چانگبین خواست میان حرفش نپرد، ادامه داد:
-"پی بردم که خیلی بیهودهام، یعنی یجورایی تنهام و محدودم به انجام چندکار روتین که برای منی که ماجراجوام تاسف آوره هنری."
کمی پیشمانی اش را ماساژ داد و دستهایش را به موقعیت قبلی برگرداند:
-"کلا منظورم اینه یکم از اون خوشگذرونی های گذشته رو میخوام"
چانگبین بعد از چند ثانیهای سکوت، دست زد:
-"داداش خودمی!"
مینهو پوکر شد و چانگبین ادامه داد:
-"بالاخره میخوای از اون چارچوب لعنتی که تعیین کردی بیای بیرون، اوه پسر اگر میدونستم کیم اینقدر تاثیر گذاره سه سال پیش ازش میخواستم باهات حرف بزنه"
لیوان آب مینهو را بی توجه به او نوشید و گفت:
-"راستش و بگو تا صبح چه غلطی میکردین؟ نگو مربوط به کار بود، از اونجایی که دوتاتونو مث کف دستم بلدم باور نمیکنم!"
-"خب..یکم حرف زدیم"
چانگبین دستش را زیر چانهاش گذاشت و طوری که انگار راجب یک مسئلهی رویایی حرف میزند گفت:
-"و اون وسطا یه حالیم بهت داد"
مینهو با شانه ای بالا انداخته تائید کرد:
-"شاید"
البته که تائید نبود و احتمال بود اما از نظر چانگبین یک اعتراف بود.
ناگهان موبایل چانگبین صدای چیک چیک داد و خب عکس مینهو را پست شده با کپشن ‹'پرستیجمون برگشته به تیم'› بدانید.
صدای همهمهٔ بیرون مشخص میکرد که دبیرستانیها تعطیل شدند و خب این یعنی جیم زدنی که قول داده بودند به کلاس آخر برسد، کل تایم را گرفته بود.
چون میزی که انتخاب کرده بودند بیرون کافه بود پس همانطور تماشا کردند.. برای اولین بار چشمان چانگبین فقط دنبال یک نفر بود، ولی مینهو نه!
YOU ARE READING
𝘔𝘺 𝘓𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 𝘔𝘪𝘴𝘵𝘳𝘦𝘴𝘴
Fanfictionلی مینهو؛ پسری که قابل درك نبود.هان جیسونگ؛ پسری که آفریده شده بود تا نا مفهوم ترین مفاهیمِ استدلال های ذهن و بدنِ لی مینهو رو به آسانی با لبخندی گرم، درک کنه. اما این برای ذاتِ زیاده خواهش کافی نبود. این وسط هوانگ هیونجین و کیم سونگمین عاشق پیشه ها...