هیوری هم منم سوم شخص میشه..
مثلا وقتی تو ذهنش حرف میزنه:^
ووت فرزندم؟_________________________
Bangchan
چند روزی از به درک واصل شدن چندش ترین پیرمرد دنیا میگذره..و خب گروهش هم منحل شده چون تنها فرزندی که داشته ازش متنفر بوده برای این کاراش و بهم اطلاع داد این گروه و از بین ببره و اینکارو نکنم لو میده همه چیز رو خب دیدم حرفش منطقی بود منم دل خوشی ندارم از این لجن زار که اسم مافیا رو به عضو تولید مثلشون کشیدن..پس پرونده اش و بستم.
الانم دنبال یک باند جدید هستم؛ اما اول باید تحقیق کنم و مثل گذشته تو باتلاق جدیدی فرو نرم.
ایمیلی که منتظرش بودم بالاخره اومد.
Hiyoriبه پنجره کنار تخت اش نگاه کرد حیف که زمان رفتن به بیرون را نداشت وگرنه از این باران نم نم نهایت لذت را می برد، یک جرعه از دمنوش خودش رو چشید و با دقت بیشتری شروع به بررسی ایمیل کرد.
اطلاعات
نام باند: munflower
عکس:عکسی ازش وجود نداره
لی نو ۲۴ ساله از ۱۵ سالگی وارد این حرفه شده و فقط ۶ ساله که به عنوان تاریک ترین فرد دنیای زیر زمینی انتخاب شده.خانواده اش جز بند های مافیا سئول نیستن و اون هیچ مشکلی باهاشون نداشته...به دلایل نامشخصی ازشون جدا شده و به این حرفه روی آورده است.
اطلاعات زیادی پیدا نکردم برات اما دنبال یکی هست که کارای کاغذی و حقوقی شو انجام بده، یکم خطرناک میزنه شنیدم وکیل قبلی اش بخاطر یکاری دیگه دیده نشده و خبری ازش نیست؛ جسدی از یارو پیدا نشده.
^دوست ندارم با همچین باندی همکاری کنم چون اولا یارو بچه اس دوم خیلی مرموزه و نمیخوام تو دردسر بیوفتم پس نه عمرا برم.^
قبلا هم از باند munflower شنیده بود البته از چنتا پیرمرد دیگه که خیر سرشون میخواستن این گروه و از بین ببرن اما خودشون دیگه وجود فیزیکی ندارند.
حواس خودشو به بقیه اطلاعات داد نباید وسوسه بشه و این کارو بکنه..نباید!
Lee knowمثل همیشه زمان گریه ابرها بود پس بدون تامل و برداشتن چتر یا سوییچ ماشین زد بیرون...
قدم میزد و وسط خیابونی که هیچ کس نبود ، مردم کجان؟ اوه..البته که °مرده اند.فقط او و ماه و ابر ناراحتی که روش نشده این دفعه تو روز گریه کند و الان می گرید و بقیه ابر ها سعی در دلداری دادنش دارند.
در هنگام تماشای ماه بسته سیگار اش رو در آورد سیگاری آتیش زد و پک کوتاه اما عمیقی کشید.
براش مهم نبود کیه، چیه و چرا اینجاست اون هم زیر بارونی که انگار تا خود طلوع میخواد ببارد.
از چند خیابان گذشته بود؟ یادش نبود. تنها وقتی متوجه اطراف اش شد که سیگار اش تمام شده بود.
اطراف خودش رو چک کرد، اونقدری توان داشت که برگرده سمت خونه البته اگه اسمش خونه باشه.
اهمیتی نداد وکلاه بزرگ هودی اش روی سرش کشید و به راه خودش ادامه داد و تا خود صبح مشغول تماشای خیابان ها بود.
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■
°خواب یک نوع مرگ حساب میشه پس منظور از مردن این بود که خوابن..
پاره شدم برای پیدا کردن عکس بالا😐
چطور بود؟
کامنت بزارین من دوست دارم💚
YOU ARE READING
life with you
Fanfictioncouple: chanho(skz) Gener: Mafia_Drama_Romantic های من هیوری ام خوشحال میشم با من همراه شید☄