تویه یه کتاب خونهی میدویدم تمومی نداشت به قفسه ها اضافه میشد ترسم دو برابر میشد کتاب ها تکون میخوردن و تو جاهاشون میلرزیدن و من فقط فرار میکردم اخرش رسیدم به یه جاده همه چی اروم شد ولی پر از مه بود اشکام از رو گونه هام میریخت نمیدونستم چیکار اخرش با داد بلندی گفتم
من:تمومش کنیددددددددددددددددد
یهو با ترس از جام بلند شدم نصفه بچه هایه کلاسمون دوره چادرم جمع شده بودن جیمین با چهره ی نگران روبه روم بود
جیمین:چیشده؟؟؟حالت خوبه؟
چهرش نگرانی موج میزد من:چ..چیشده؟اه..ببخشید بیدارتون کردم...
جیمین:اشکال نداره...
.
.
.
باد سردی میوزید باعث شد تموم بچه ها لرزی بکنن و به چادور هاشون برگردن و یه لباس گرم بپوشن ولی از اونجایی که به اسن سرما ها عادت داشتم لبخندی زدم و با لذت به باد خوردنم ادامه میدادم مه دستی رو شونم رو گرفت
تهیونگ:توهم از باد سرد خوشت میاد؟؟
من:اوهوم...حس خوبی بهم میده
تهیونک:بلاخره یکی هم عقیده ی خودم پیدا کردم
نگاهش کردم ..لبخندی بهش زدم و رومو کردم اونور
تهیونگ:ام..میای بریم قدم بزنیم
من:نهبچه ها اینو داشته باشید من دوباره شب میام برام مینویسم بابات تاخیر مااسافم امتحانا شروع شده واسه ما
YOU ARE READING
حسرت هام...
Fanfictionاز بچگی یه کتاب حس ت داشتم و دونه دونه حسرت هام رو تو کتاب مینوشتم (:مامانم میکفت سیع من این کتاب پر نشه و اگر پر شد با جبران کردنشون خالیش کن..اما اون دفتر پر شده گم شد..و حتی نمیتونم جبرانشون کنم...اما یه حسرت مونده که از ۱۵ سالگی تا الان همراهمه...