۴.یک در باز

361 65 36
                                    

فریادهای تموم نشدنی

کلمات سرزنش آمیز

نگاهای عصبی

همه ی چیزی بود که قبل گفتن اون جمله خودشو واسش آماده کرده بود. قبلا فوران خشم جین رو دیده بود و می دونست قراره با چی مواجه بشه.

اما با دیدن نیشخندی که گوشه لب جین شکل گرفت ناامیدتر از قبل آه کشید.

جین موضوعو جدی نگرفته بود.

-هنوزم عرضه ی شوخی کردن نداری.

قبل از اینکه دوست صمیمی اش دوباره واسه به آغوش کشیدنش تلاش کنه دستی که بین انگشتای هوسوک قفل شده بود رو بالا آورد شاید پسر با دیدن حلقه های تو دستشون باور کنه.

-جین من ازدواج کردم.

نیشخند به سرعت از روی لب های جین جمع شد و جاشو به اخم غلیظی بین ابروهاش داد.

-یونگی کافیه. این موضوعی نیست که انقدر راحت باهاش شوخی کنی.زودباش بیا تو.

و یونگی خوب منظورشو می فهمید.

قبل از اینکه کسی صداتو بشنوه و پی به رازت ببره بیا تو خونه قایم شو.

-میدونم. واسه همین هم شوخی نمی کنم.

با شهامت به چهره ی برافروخته جین خیره شد که به ثانیه نکشیده یقه ی لباسش کشیده شد و تقریبا به داخل خونه پرت شد.

هوسوک که دستش هنوز تو دست یونگی بود با این حرکت ناگهانی تعادلشو از دست داد اما قبل از اینکه به جایی برخورد کنه دست جین به بازوش چنگ زد و نگهش داشت.

دستی به کمر هوسوک که مثل خودش از رفتار جین شوکه شده بود کشید.

-خوبی؟

در پشت سرش با صدای بلند بسته شد. و هر دوشون از جا پریدند.

جین با شتاب از کنارشون گذشت و خودشو به سالن رسوند. دستهاش بی هدف تو موهاش می چرخید و با قدم های بلند طول و عرض سالنو طی می کرد.

هوسوک آروم سری تکون داد و با صدایی که سعی می کرد به گوش جین نرسه گفت:

-گفتی تو گوشام پنبه بزارم ولی نگفتی لباس ضد ضربه هم بپوشم.

خجالت زده خندید.

-آخه تا حالا با هالک درونش آشنا نشده بودم.

-یونگی.

با صدای تحکم آمیز جین ساکت شدند. با اشاره ی دستش به سمت سالن راه افتادند.

چشم های خشمگین جین یک لحظه از روی هوسوک برداشته نمی شد. و تمام اجزای صورت پسر بیچاره معذب بودن رو فریاد می زد.

به هوسوک اشاره کرد روی مبل بشینه و قبل از اینکه خودش بتونه فضای کنارشو اشغال کنه صدای بلند جین متوقفش کرد.

Hi,we got marriedWhere stories live. Discover now