part 2

398 77 6
                                    

چند دقیقه قبل با حرف هایی شامل اینکه برخورد تندم بخاطر فشارهای عصبی اخیر بوده تونستم سوفی رو راضی کنم که منظور خاصی نداشتم، اما خودم به خوبی می‌دونستم فشار عصبی هیچ ارتباطی با این قضیه نداره و یکسری بهونه برای دور کردن اون دختر از محور موضوع اصلی یعنی لمس شدن قلب من توسط معلم گرافیکه.
"چرا کلاس انقدر خالیه؟سوهو و اکیپ احمقش کجان؟"
سوفی با تعجب گفت و منتظر واکنشی از سمت من شد تا به حال سابقه نداشته همشون باهم غیبت کنن دوروز بخاطر تعطیلات ندیده بودمشون و الان هم مدرسه حضور نداشتن یعنی هوانگ واقعن به حرفش عمل کرده و تنبیه شدن؟
همه چیز تو حاله ای از ابهام بود باید منتظر می‌موندم تا خودش بهم توضیح بده.
زمان انگار باهام یاری نمی‌کرد این یک ساعت برای ادم چشم به راهی مثل من خیلی دیر گذشت باشنیدن صدای زنگ طوری که انگار بعد خفگی ای طولانی به یه مخزن هوا وصل شده باشم با خوشحالی از جا پریدم کمتر از 15 دقیقه دیگه میبینمش و این یعنی پایان انتظار دو روزه ام.
"سوفی موهام مرتبه؟"
دوست قدیمیم که درست صندلی جلوی من نشسته بود با خوشرویی طرفم برگشت
"راستش نه زیاد اما مرتب نکنشون اینجوری کیوت تری".
توی گلس گوشیم که بخاطر ضربات ممتد شکسته بود موهام رو چک کردم تا از حرف سوفی مطمئن شم، اون درست می‌گفت موهای روشنم که توی هم پیچ خورده بودن و روی پیشونیم رو گرفته بودن صورتم رو خیلی بامزه تر می‌کردن.
"ممنون بابت پیشنها..."
جملم با ورود غیرمنتظره هوانگ نصفه موند، اون از دفعه قبل هم چشم گیر تربود صورت تراشیده و موهای صافش که همرنگ بولیز مشکی خوش دوختش بودن درکنار عطر تلخی که به پیراهنش زده بود هارمونی خیره کننده ای رو به عمل می‌اوردن.
"عام فکر کنم ده دقیقه زودتر اومدم اما راحت باشید کلاس هنوز شروع نشده".
سوفی با سرفه ای کوچیک صداش رو صاف کرد تا از جانب بچه ها جواب معلم جذاب رو بده
"ایرادی نداره اقای هوانگ، ماهم کاری نداشتیم الان بقیه همکلاسیام هم میان سرکلاس فکر نکنم بیشتر از این توی حیاط بمونن".
انگار ذهنم از تمام کلماتی که اماده کرده بودم با دیدن اون دوتا تیله قهوه ای درخشان که زیر عینک خودنمایی می‌کردن خالی شد مطمعنم تا الان من رو دیده اما هیچ حرفی بینمون جز یسری نگاه ساده که باعث تپش قلبم می‌شدن ردوبدل نشد.
"خب فکر کنم همتون اومدین سرکلاس بزارید خودم رو معرفی کنم من هوانگ هیونجین هستم دبیر جدید شما اینطور که بهم گفتن معلم قبلی بخاطر مشکلات شخصی استعفا داده و من جایگزین شدم، خوشبختانه فاصله سنی زیادی باهم نداریم البته امیدوارم توی دلتون نگید منظور این پیرمرد چیه هفت سال خیلیم زیاده"
جمله اخر رو جوری بیان کرد که تمام حاضرین از جمله خودم بلافاصله زدن زیر خنده.
وقتی خودش رو معرفی کرد بلخره اسمش رو فهمیدم هیونجین چه اسم قشنگی مثل خودش لطیف و دوست داشتنی.
"خب اماده اید درس رو شروع کنم؟ قیافه هاتون که این رو نمیگه انگار هنوزم توی عالم رویا به سر می‌برید نمی‌خوام بیدارتون کنم"
کلاس دوباره موجی از خنده به خودش دید معلم تازه کار با لبخندی محو کتاب درسی رو از داخل کیف دستی چرمیش بیرون کشید.
همون طور که انتظار میرفت هوانگ جوری شیرین و دوست داشتنی درس می‌داد که نمی‌تونستم لحظه ای ازش چشم بردارم حرکت دستاش درحال طراحی هر بیننده ای رو متحیر می‌کرد.
" می‌خوای کمکت کنم فلیکس؟"
این صدای مردونه هیونجین بود که توی گوشام نجوا شد.
"نه نه یکم دیگه تمرین کنم می‌تونم بکشم طرح سختی نیست"
شاید اگه کمی حرفم با کارم همخونی داشت وپیشرفتی توی کشیدن این طرحی که برخلاف حرفم اصلا هم راحت نبود می‌دید بیخیال می‌شد، اما این اتفاق نیفتاد میشه گفت وقتی دستای بزرگ و قدرتمندش انگشت های مینیاتوری من رو سمتی که می‌خواستن روی کاغذ هدایت کردن به هرچیزی فکر می‌کردم جز چیزی که داشت بهم آموزش می‌داد ترسیدم اگه سرم رو بلند کنم و باهاش چشم تو چشم شم بخاطر فاصله نزدیکمون هیپنوتیزم نگاهش من رو درون خودش حل کنه.
با اعلام پایان تایم کلاس دستام رو رها کرد
"بیا بیرون کلاس باید باهات درباره یه چیزی صحبت کنم جلوی بقیه نمیشه".
شبیه جوجه هایی که دنبال صاحبشون میرن با ذوق پشتش راه افتادم.
"چرا کبودی صورتت تو این دو روز اصلا بهتر نشده خانوادت نبردنت بیمارستان!؟"
کمی مکث کردم و بعد با صدایی گرفته جواب دادم "من خانواده ندارم فقط مامانم رو دارم اونم زیاد به این چیزا اهمیت نمیده".
مشخص بود که هیونجین بعد این حرفم چقدر گیج و سردرگم شد البته بهش حق میدم
برای اینکه از اشفتگی بیرون بیارمش ادامه دادم
"ولی...ولی نگران نباشید حالم خیلی بهتره اصلا درد ندارم".
هوانگ خنده ریزی کرد و دستاشو روی شونه هام گزاشت این کارش باعث شد باصدا اب دهنم رو قورت بدم و کمی عقب برم.
"فلیکس منو نگاه کن نه درو دیوارو کار زشتیه وقتی یکی باهات حرف میزنه حواست جای دیگه باشه"
به ارومی سرم رو طرفش برگردوندم نفس گرمش با ریتم خاصی به صورتم می‌خورد لعنت اون واقعن فریبنده بود به سختی داشتم خودم رو کنترل میکردم فاصله لب هامون رو به صفر نرسونم.
"افرین حالا خوب شد اون چند نفری که اذیتت می‌کردن فعلا به طور موقت تعلیق شدن و توی پرونده شون هم قلدری داخل مدرسه ثبت شد".
پس حدسم درست بود دلیل غیبت اکیپ سوهو کاریه که هیونجین واسم کرده.
"کمک بزرگی بود ممنونم، من آدم ضعیفی نیستم هیچوقت نبودم اما اونا تعدادشون خیلی زیاده تنهایی نمیتونم از پسشون بربیام".
نگاهش رو به ساعت دیواری توی راه رو داد "سه ساعت دیگه دبیرستان تعطیل میشه،میدونی... من هفت سال پیش که همسن توبودم کسی جرعت نمی‌کرد اذیتم کنه میخوای بهت بگم باید چیکار کنی؟"
با لبخندی که روی لبم شکل گرفت سرم رو تکون دادم.
"خیلی خب،ماشینم رو کنار زمین والبیال پارک کردم اگه دوست داری بعد مدرسه بیا اونجا باهم راجبش صحبت می‌کنیم الان باید به درست برسی کوچولو".
---------------
با خارج شدن از دبیرستانی که روی ساختمونش بزرگ کلمه یونگسان نوشته شده نفس حبس شده گلوم رو ازاد کردم طبق گفته هوانگ قدم هام رو به سمت زمین والیبال هدایت کردم با دیدن مرد جوونی که به هیوندا مشکی رنگش تکیه داده بود و در انتظار اومدن من به سر می‌برد بهش دست تکون دادم.
"اقای هوانگ...امیدوارم دیر نکرده باشم".
همچین ماشینی برای معلم ساده ای مثل هیونجین زیادی مدل بالا بود حتما جاهای دیگه ام مشغول به کاره ولی دلیلی برای گفتنش نمیبینه، منم به حدسیات دست پا شکسته خودم اکتفا کردم و چیزی نگفتم تا فضول به نظر نیام.
"چرا همینجوری وایسادی اینجا بیا تو ماشین از سرما نوک دماغت قرمز شده".
بعد اتمام حرفش در هیوندا رو باز کرد و روی صندلی راننده نشست منم بدون اینکه معطلش کنم سوار شدم.
گرمای بخاری ماشین خیلی زود به تمام سلول های بدنم نفوذ کرد و حس خوبی بهم تزریق شد.
" می‌خوایم کجا بریم اقای هوانگ؟".
هیونجین راهنمای ماشین رو روشن کرد تا بچه ها بفهمن می‌خواد دنده عقب بگیره و از جلوی راهش کنار برن "حرفایی که قراره بزنیم مهمه نه جایی که می‌خوایم بریم".
انگشت های کشیدش رو سمت ضبط برد و به انتخاب خودش آهنگی پلی کرد
"سلیقه موسیقی تورو نمیدونم ولی خودم عاشق این آهنگم امیدوارم توام خوشت بیاد، خب بیا از اینجا شروع کنیم اون عوضیا چند وقته بهت قلدری می‌کنن؟".
درسته برای حل مشکلاتم اومده بودم پیشش اما وقتی حضور گرم و تسلی دهندش رو کنارم داشتم اصلا دلم نمی‌خواست راجع به چیزهای ناخوشایند حرف بزنم
"دوسالی میشه زندگی من بخش های تاریک زیادی داره اوناهم خواستن ازش به نفع خودشون استفاده کنن مدام سعی میکردن از همه چی سر در بیارن و برای اینکه به کسی چیزی نگن ازم پول بگیرن".
از آینه راننده نیم نگاهی بهم انداخت نتونستم چهره تیره از غمم رو مخفی کنم و اونم زرنگ تر از این حرفا بود که متوجه نشه
"اشکالی نداره فلیکس دیگه من اینجام قرار نیست کسی بهت زور بگه".
هیوندا رو جلوی یه کافه نسبتا شیک پارک کرد "وقتی کارمون تموم شد نظرت چیه بریم یه چیزی بخوریم؟من اگه بعد از ظهر قهوه نخورم سردرد بدی می‌گیرم".
همین الان یه مرد جذاب که چند روزی هست هر دقیقه توی فکرمه با اون صدای بمش من رو کافه دعوت کرد مسلماً ازم انتظار نمیرفت بذر عشق توی قلب کوچیکم به آستانه بیرون زدن از خاک نرسه "باشه اقای هوانگ".
بعد تایید شدن موقعیت توسط من سوئیچ رو چرخوند و ماشین رو خاموش کرد.
"فلیکس میخوام یه چیزی بهت بدم که قبلا خودم بعضی اوقات ازش استفاده می‌کردم اما تاکید میکنم فقط وقتی که در خطر بودی اونم برای تحدید کردن ازش استفاده کن تا بترسن".
کنجکاو پرسیدم
"چی میخواید بهم بدید؟"
کمی به سمت جلو خم شد و از داخل داشبورد یه چاقو تو جیبی کوچیک بیرون کشید
"ببین اینجوری کار میکنه"
با انگشتش ضامن رو فشار داد و چاغو از جاش بیرون پرید.
با شگفتی به چاقوی توی دستش نگاه کردم طرحای روی جلد فلزیش خیلی جالب بودن حتی چاغوی جیبی هیونجین هم مثل خودش هنری بود.
به چهره مبهوتم که غرق بدنه زیبای چاغو بود خندید "هی بچه جون انقد توی حاشیه ها گم نشو این رو به عنوان دکوری قرار نیست بهت بدم هرچند یه معلم اصلا اجازه دادن همچین چیزی به دانش آموزش نداره اما نمی‌تونم بزارم همینجوری کتک بخوری".
----------------
هیونجین انگشت های بلندش رو دور فنجون قهوش قفل کرد و با لحن مهربونی خطاب به پسر ریز نقشی که با شوق زیادی از کیک شکلاتی ای که براش سفارش داد می‌خورد گفت:
"راستی بعد اینکه کیکت رو خوردی برای احتیاط شمارم رو بهت میدم تا اگه توی خطر بودی بهم زنگ بزنی یا خودم میام کمکت یا کسی رو میفرستم وقتی ام رفتی خونه روی زخم و کبودی هات حتما پماد بزن ضدعفونی ام بکن که جاشون عفونت نکنه باید مواظب خودت باشی کوچولو".
روشنایی وجود دبیر گرافیک توی این ساعات کوتاه به خوبی تونسته بود به تاریکی زندگی فلیکس غلبه کنه، شاید اگه فرد دیگه ای این جملات رو می‌گفت فرقی به حال پسرکک مکی نمی‌کرد اما هیونجین هرکسی نبود به طرز غیر قابل توجیهی تک تک کلماتی که از دهن دبیرگرافیک خارج می‌شد به سادگی فلیکس رو متاثر میکرد و پروانه ها توی دلش به پرواز در می‌اومدن.
---------------
"نیازی به اینکار نیست...من یه عالمه پول دارم می‌تونم خودم حساب کنم".
قیافه بامزه فلیکس وقتی که می‌خواست خودش رو با گفتن کلمه یه عالمه پول دارم به طرز مشهودی مستقل نشون بده لبخند عریضی روی لب های مرد جوون نشوند.
"منم نگفتم تو پول نداری ولی این سری مهمون منی باشه فلیکس شی؟".
دستی به موهای بهم ریخته فلیکس کشید این نوازش حس خوبی داشت و نشونه ی دیگه ای به پسر کوچیکتر می‌داد که حتما هوانگ هم بهش علاقه مند شده و این کاراش نوعی ابراز علاقس.
"برو کنار ماشین وایسا الان منم میام ساعت داره پنج میشه وقتشه برسونمت خونه".
از کافه ای که هواش با بوی شکلات تلخ، قهوه، کیک وعطر هیونجین مخلوط شده بود بیرون زد.
"هعیی اون لعنتی خیلی مجذوب کنندس"
زیر لب گفت و دوباره هوانگ رو شبیه جاسوس ها از بیرون کافه زیر نظر گرفت
"یعنی داره با کی حرف میزنه؟".
هیونجین برای بارسوم سرش رو تکون داد و موبایل رو توی دستاش جابه جا کرد می‌تونست سنگینی نگاه اون کوچولو رو حس کنه همین سبب شد با یه خداحافظی به مکالمه چند دقیقه ایش
پایان بده و به فلیکس بپیونده
"ببخشید تلفنی حرف زدنم یکم طول کشید بشین بریم بین راه باید یه جا هم وایسیم چیزی بخرم".
پسرکوچیکتر اطاعت کرد روی صندلی شاگرد هیوندا نشست و کمربندش رو بست.
هیونجبن خیلی ماهرانه توی یک ثانیه با چرخوندن فرمون از جای پارک خارج شد خوب بودن دست فرمونش چیز جدیدی بود که فلیکس ساعت ها با فکر کردن بهش قلبش ضعف بره
"اقای هوانگ امروز خیلی بهم خوش گذشت مدت زیادی می‌شد جایی جز مدرسه نرفته بودم بابت کمک هاتونم ممنونم... راستش تا حالا کسی انقدر باهام مهربون نبوده ای کاش همیشه می‌تونستم باهاتون وقت بگذرونم".
عمیق و خالصانه بودن حرفایی که این نوجوون هیفده ساله می‌گفت به خوبی حس میشد و هیونجین رو در اینکه ایا میتونه همین قدر خوب جوابش رو بده؟دچار تردید می‌کرد "معلومه که بازم باهم وقت میگذرونیم فلیکس شی تو شاگرد مورد علاقمی".
قطرات مرطوب بارون جوابی برای هوای ابری امروز بودن که روی شیشه ماشین سقوط می‌کردن دلیل اینکه روزِ  به این خوبی چرا باید هوا انقدر باید دلگیر باشه برای پسرکوچیکتر غیرقابل درک بود.
اما اگر بخوایم به جنبه مثبتش نگاه کنیم گوش دادن موزیک تو یه غروب بارونی کنار کسی که دوسش داری چیز بدی نیست.
"کوچولو من می‌خوام برم گل فروشی توام میای یا بخاطر بارندگی تو ماشین میمونی؟اخه چتر همرام نیست خیس میشی".
پسرکوچیکتر نفس عمیقی کشید و از پشت شیشه به گل فروشی خیره شد "اشکالی نداره من گل هارو دوست دارم".
بی مقدمه از هیوندا پیاده شد و درو برای فلیکس باز کرد "پس زودباش باید سریع بریم نمیشه زیاد زیر بارون موند سرما می‌خوری"
دستای بزرگ هیونجین توی دستای ظریف فلیکس قفل شد و با قدم هایی تند خودشون رو داخل گل فروشی رسوندن قطرات آب از موهای مشکی معلم گرافیک روی صورتش چکه می‌کردن، هنوز نفس نفس میزدن اما لبخند محوی بخاطر این هیجان کوتاه روی لب هاشون بود.
فلیکس با لذت بوی خوش گل هارو داخل ریه اش فرستاد، این گل فروشی با وجود دنج و کوچیک بودنش حس خوبی بهش منتقل می‌کرد.
"گل مورد علاقت چیه؟من توی انتخاب گل زیاد خوب نیستم" این صدای هوانگ بود که توی مجرای شنوایی فلیکس پیچید چرا نظر اون رو می‌خواست؟نکنه... نکنه برای اون می‌خواست بگیره.
"من عاشق رز قرمزم حتی معنیش هم دوست دارم،
عشق حقیقی... اقای هوانگ یه چیزی باید بهتون بگم نمیدونم واکنشتون چیه اما..."
با زنگ خوردن گوشی هیونجین حرفای پسرکوچیکتر نا تموم موند ایکون سبز رنگ رو برای وصل کردن کشید "سلام عزیزم خوبی؟... نه نه الان میرسیم قبلش باید یکی از دانش آموزهام رو برسونم خونه... اگه کاری نداری قطع میکنم عجله دارم... باشه میبینمت".
در این بین پسر کک مکی توی سکوت عین بچه گربه های مظلوم بی سرپناه به هیونجین زل زده بود و سوالات زیادی داشتن شیره وجودش رو می مکیدن.
مرد جوون عینکش که بخاطر نفس های داغش بخار کرده بود رو با دستمال تمیزی پاک کرد "ده تا رز قرمز برام بسته بندی کنید می‌برم ممنون".
با اینکه از جواب سوالش وحشت داشت و نمیدونست چی انتظارش رو میکشه پرسید "این... رز ها برای.. کی هستن؟".
هیونجین بر خلاف فلیکس خیلی خونسرد جواب داد "اوه کوچولو فکر کنم بهت نگفتم من نامزد دارم".
عرق سردی روی پیشونی فلیکس نشست انقدر شوک عمیق بود که توان گریه ام نداشت این یه کابوس توی بیداری بود اگه نامزد داره پس یعنی از روی علاقه هیچ کدوم از این لطف و کمک هارو انجام نداده "بهتره بدونید... من نیازی به دلسوزی و ترحم شما ندارم... نمی‌خوام معطل من بشید زودتر برید پیش نامزدتون میتونم مثل روزای دیگه تنها برم خونه".
همراه بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت از مردی که اصلا دلیل این ناراحتی رو نمی‌دونست فاصله گرفت.
"فلیکس صبر کن یهو چت شد؟".
با صدایی لرزون غرید "لطفا تنهام بزار باید زودتر بهم میگفتی!"
منظور اون بچه از حرفاش چی بود؟هیونجین رو چیزی بیشتر از یه معلم می‌دید؟چرا باید بخاطر همچین چیزی انقدر عصبی و غم زده بشه!
حالا دلیل دلگیری هوا واضح بود انگار آسمون برای هم دردی با فلیکس کل روز جامه تیره به تن کرده بود و میبارید.
----------------
چند دقیقه ای میشه که هیونجین رو توی گل فروشی ترک کردم و با یه عالمه ابهام تنهاش گزاشتم نمی‌تونم اون رو مقصر بدونم همه چیز تقصیر خودمه...نباید مثل احمق های ساده لوح بهش دل میبستم.
باید احساساتم رو توی گورستان ارزوها به خاک بسپرم و بزارم با کسی که دوسش داره زندگی خوبی داشته باشه این کاریه که ادما برای خوشحالی معشوق انجام میدن مگه نه؟
سرمای زمستون داشت وجودم رو منجمد می‌کرد دلم گرمای آغوش هیونجین رو می‌خواست...
دلم می‌خواست کاملا اتفاقی از راه برسه و بهم بگه نامزدی درکار نیست همش یه شوخی بود بخاطر ترحم بهم کمک نکرده و اونم دوستم داره.
سوزش بدی توی گلوم داشتم این درد داشت من رو خفه می‌کرد.
نمیدونم بخاطر بغض های تلنبار شدس یا چیز دیگه انقدر سرفه کردم که حس کردم گلوم با خون پرشده سرفه اخر برابر بود با پیداشدن اولین شکوفه رز، من داستان های زیادی راجع به هاناهاکی شنیدم و درد حال حاظرم رو به خوبی درک می‌کردم من عاشق شدم...
عاشق مردی که هفت سال ازم بزرگتر و می‌خواد در کنار کسی جز من به زندگیش ادامه بده.

.
.
.
.
وایب پارت دوم هاناهاکی:
https://t.me/HyunlixArea/7305

{Hanahaki, Full}Where stories live. Discover now