part 3

289 81 2
                                    

با آستین لباسم گوشه دهنم که خونی بود رو پاک کردم.
پس راست میگن هاناهاکی به شکلِ گل مورد علاقت میاد سراغت...
ترسیده بودم، خیلی ترسیده اما نه از مرگ از اینکه قراره تنهایی و توی خفا دور از هیونجین بمیرم...
ازاینکه شاید متوجه احساساتم نسبت به خودش بشه و به رابطش لطمه وارد کنم اون که گناهی نداشت کسی که اشتباه کرده منم...
کسی که عاشق ادم اشتباهی شده منم.
درسته دوستم نداره اما هنوزم مهم ترین فرد دنیای کوچیک منه.
اون تنها کسی بود که باورم کرد و بهم کمک کرد اونوقت من چیکار کردم؟وقتی شنیدم نامزد داره ازش عصبانی شدم و فریاد زدم باعث تاسفه.
با درد شدیدی که انگار داشت سینه ام رو می شکافت لباسم رو توی مشتم مچاله کردم ضعف رو درون تمام نقاط بدنم احساس می‌کردم و بارون بی امون روی سرم می ‌بارید.
"فقط... یکم دیگه مونده...باید برم خونه نباید... توی خیابون بمونم مامان... تنهاست".
آخرین کوچه فرعی رو رد کردم و به اپارتمان کوچیک‌ِمون رسیدم "لعنتی کلیداروکجا گذاشتم".
جیبام رو چک کردم ولی اونجا نبودن خوشبختانه انقدر هم بدشانس نیستم چون وقتی زیپ کولم رو باز  کردم تونستم پیداشون کنم.
کلید رو توی در آهنی چرخوندم و لولا های قدیمش با صدای گوشخراشی حرکت کردن یه سالی می‌شد تمام ساکنین از این صدا ناراضی بودن اما کسی حاظر نبود برای روغن کاریش پول خرج کنه.
نیازی نبود از پله های ناهموار و ترسناک ساختمون بالا برم چون طبقه اخر بودیم.
"مامان... من اومدم حالت چطوره داروهات رو خوردی؟میدونی که آسم شوخی بردار نیست نباید انقدر سیگار بکشی"
زنِ 35 ساله با نگاه سردش از روی کاناپه راحتی بلند شد: "فکر می‌کردم قرار نیست برگردی داشتم امیدوار می‌شدم، از وقتی صورتت با کبودی پوشونده شده قابل تحمل ترشدی حداقل می‌تونم باهات حرف بزنم"
از بی رحمی مامان قلبم به درد اومد شاید اگه میدونست بزودی قراره به آغوش مرگ برم کمی باهام خوش رفتار می‌شد "من تمام عمرم سعی کردم باهات خوب باشم ...همیشه نیش و کنایه هات رو نادیده گرفتم چون ما کسی رو جز همدیگه نداشتیم... اما دیگه خستم کردی کی میخوای تمومش کنی؟".
زن سرش رو طرف پنجره کوچیک سالن پذیرایی چرخوند "داره بارون میاد... اون شب هم بارون میومد من فقط هیجده سالم بود، برای خرید مواد غذایی رفته بودم بیرون تا اینکه سروکله اون عوضی پیدا شد شاید میتونستم با تجاوز کنار بیام و فراموشش کنم اما وقتی از وجود تو با خبر شدم و بزرگ شدنت رو جلوی چشمم دیدم هیچوقت تنونستم به زندگی قبلیم برگردم چون هر بار که به صورتت نگاه میکنم یاد اون مرد میفتم".
لبخندی ساختگی به چهره درهم مامان زدم "شاید اگه من بدنیا نمی‌اومدم برای جفتمون بهتر بود!".
پسرکک مکی از شیش تا پله ای که به اتاقش ختم می‌شد بالا رفت و در رو روی خودش قفل کرد.
غمگین کنار در نشست و توی خودش مچاله شد.
سرفه هایی که تا الان جلوشون رو گرفته بود بهش هجوم اوردن و حاصل اونها شکوفه های بیشتری بود که توی دستای مینیاتوریش فرود اومدن.
با ذوقی که توی این شرایط ازش بعید بود موبایلش رو دست گرفت و به شماره ای که هیونجین توی کافه بهش داده بود خیره شد انواع برنامه هاش رو چک کرد تا ببینه معلم گرافیک توی کدوم فعاله وقتی تونست ایدی هیونجین رو داخل یکی از برنامه هاش پیدا کنه نفس راحتی کشید.
خواست براش پیام عذرخواهی بخاطر رفتن یهوییش از گل فروشی بنویسه تا اینکه چشمش به عکس پروفایل افتاد.
"خیلی خوشگله... حتما خیلی دوسش داره"
این کلمات رو درحالی که با چشم های خیس به عکس دونفره هیونجین و نامزدش زل زده بود به زبون اورد.
این کمی بی انصافی نیست که حتی کسی رو نداشت تا اشکاش رو پاک کنه و دلداریش بده؟
چرا خدا ازش روی برگردونده؟
مگه اون دوتا تیله مشکی چه گناهی کردن که از بچگی همش باید مرطوب بشن؟
با شنیدن صدای مادرش از پشت در سریع اشکاش رو پاک کرد.
"شام آمادس چیز زیادی تو خونه نداشتیم مجبور شدم دوباره نودل بپزم"
"اشتها ندارم خودت تنهایی بخور".
زن بدون کوچیک ترین اصرار شونه ای بالا انداخت و راهی اشپزخونه شد.
--------------------
_یک هفته بعد دسامبر2018_
"دوباره میخوای بری؟"
سوفی غم زده به چهره پسری که توی این چند روز انگار چند سال پژمرده و لاغر تر شده بود نگاه کرد.
"زود برمی‌گردم فلیکس همینکه بابا دوره دوم درمانش توی آمریکا تموم شد برمی‌گردم، اصلا بیا یه کاری کنیم توام باهام بیا امریکا اونجا جراح های خوبی داره ریشه گل هارو از توی سینت خارج میکنن دوباره مثل قبل میشی".
پوزخند نیش داری روی لب های فلیکس نشست: "مگه قبلا خیلی زندگی بهتر و مرفه تری داشتم که بخوام بهش برگردم؟".
بعد مکث کوتاهی ادامه داد "امروز با هوانگ کلاس داریم یه هفتس ندیدمش حتی ازم خبر نگرفته خیلی نامرده مگه نه؟ولی ازش دلخور نیستما اون ادم خوش قلبیه سوفی، دیدن برق تو نگاهش وقتی داره راجع به چیزی حرف میزنه من رو از این دنیا و ادماش دور میکنه،هیونجین تنها دلخوشی منه ازم نخواه با جراحی فراموشش کنم من نمیتونم".
دختر بیچاره توی این چند وقت تمام تلاشش رو برای نجات فلیکس از وقتی که اتفاقی درحال سرفه کردن شکوفه ها دیده بودش کرده بود.
اما الان دیگه کاری از دستش ساخته نبود مهار کردن این احساسات تند و تیز غیر ممکنه "خب بیا یه کار دیگه بکنیم... امروز به اقای هوانگ راجع تو میگم شاید بتونه کمکت کنه بلخره کسی که باعث این مصیبته اونه".
خشم و نگرانی به تمام مویرگ های بدن پسر کک مکی نفوذ کرد و مردمک های لرزون فلیکس روی سوفی قفل شد "حتی...فکرش هم نکن که حرفی بزنی احمق نباش هیونجین نامزدش رو بخاطر یه دانش آموز ول نمیکنه، با این کارت فقط بهش عذاب وجدان میدی این اتفاق شاید از نظر تو یه مصیبت باشه اما من اسم چیزایی که در رابطه با هیونجینه رو مصیبت نمیذارم دیدگاه ما خیلی باهم فرق داره سوفی".
___
بعد چند وقت سروکله ی اکیپ سوهو پیدا شد و کلاس رو مثل قبل به طویله ای شلوغ تبدیل کردن.
از چهره تَک تَکشون تنفر نسبت به فلیکس می بارید اما کسی جرعت نداشت بخاطر معلم گرافیک چیزی بهش بگه.
(اخه کی دوست داره انقدر تعلیق شه تا دیگه هیچ مدرسه ای حاظر به ثبت نامش نشه و مجبور به ترک تحصیل بشه؟پس بهتره با کارهاتون قبر خودتون رو نکنید چون علاوه بر تعلیق با پلیساهم درگیرتون می‌کنم)این ها فقط گوشه ای از جملات تحدید امیز هوانگ بود که اونهارو از نزدیک شدن به فلیکس باز میداشت.
این بچه حتی خبر نداشت که هیونجین عزیزش پشت پرده بدون اینکه بهش چیزی بگه واسش چه کارهایی کرده تا دیگه اذیت نشه قطعا اگه مطلع بود صدها برابر بیشتر عاشقش می‌شد.
ساعات مدرسه درحالی که پسره بی نوا به سختی سعی در قورت دادن شکوفه های توی دهنش داشت طاقت فرسا و زجرآور بودن.
همین الان هم در معرض شایعه هایی که نیمی ازشون درست بودن راجع به گرایشش بود اگه اون فضول های لعنتی از شکوفه هاهم باخبر می‌شدن زندگی واسش جهنم می‌شد.
بی توجه به تدریس خانم جانگ هندزفری قدیمی مشکی رنگش رو داخل گوشش گذاشت و اهنگی که داخل ماشین همراه معلم محبوبش توی اون روز بارونی گوش داده بود پلی کرد.
باپیچیدن صدای خواننده و لیریک اهنگ توی گوشاش سرش رو به ارومی روی میزچوبی گذاشت.
♫:사랑한만큼 아픈 가봐요
به همون اندازه ای که عاشقتم، درد میکشم
사랑하면 안될 사람이라서!
چون تو کسی هستی که نباید دوستش داشته باشم!
눈이 멀어도
حتی اگه کور بشم و دیگه چیزی نبینم
귀가 막힌데도
حتی اگه ناشنوا بشم و دیگه چیزی نشنوم
그대를 사랑할 수만 있다면...
تنها کسی که میتونم دوست داشته باشم...
너는!
تو هستی!
کم کم خوابش گرفت و مژه های نرم و بلندش روی هم افتادن...امیدوار بود بتونه توی رویاهم هیونجین رو ببینه.
---------------
نمرات کلاسی شاگرد هاش رو بار دیگه بررسی کرد.
"واو نمیدونم چی بگم معلم قبلی چیزی بهشون یاد داده؟وقتی که سر کلاس بهشون گفتم یه نمای ساختمون از روی عکس طراحی کنن دیدم چیزی بلد نیستن تعجب کردم، فکر کنم باید درس های قبلی ام دوباره باهاشون کار کنم".
خانم پارک معاون مدرسه با لبخندی کج و کوله و لباس هایی که بخاطر غیر رسمی بودنشون مناسب محیط کار نبودن سرش رو تکون داد.
"متاسفم اقای هوانگ شرایط شمارو درک می‌کنم نیمی از سال بیشتر نمونده همینجوری ام بچه ها خیلی عقبن چه برسه بخواید درس های اول هم دوباره بهشون یاد بدید، معلم قبلی اونطور که شما فکر می‌کنید بی تجربه نبود اما به گفته خودش بخاطر مشکلات نمی‌تونست اونقدری که باید برای کارش وقت بذاره استعفای یهوییش هم کار مارو سخت تر کرد نهایت کاری که از دستم ساختس اینه که تایم کلاس هاتون رو بیشتر کنم و به دولت بگم به پاس زحماتتون حقوق رو بیشترکنه موافقید؟".
هیونجین کمی مکث کرد و بعد به ناچار حرف معاون رو قبول کرد اون کارش رو دوست داشت میخواست کامل و بی نقص انجامش بده.
"خانم پارک بیشتر از این مزاحم اوقاتتون نمیشم فکر کنم کلاسم شروع شده باید برم".
کیف دستی ای که همیشه همراهش بود رو از روی میز برداشت و از راه رو های خلوتی که توی زنگ تفریح پر از همهمه می‌شدن گذر کرد.
دوتا تقه به در زد تا افراد پشت در متوجه حضورش بشن و بعد وارد شد.
با چشماش دنبال پسری که یک هفته قبل بدون اینکه دلیلش رو بدونه توی گل فروشی ترکش کرده بود گشت و با فرشته کوچولوای معصوم غرق در خواب مواجه شد.
تابش نور خورشید از پنجره روی پوست سفیدش باعث درخشش چند برابرش می‌شد آسیب هایی که به صورتش وارد شده بود کمرنگ تر شده بودن اما به طرز واضحی بیمار و ضعیف به نظر می‌رسید هیونجین این رو در نگاه اول فهمید.
"الان بیدارش می‌کنم چرا تو مدرسه خوابیده ...هییی ف..."
مردِ جوون دستپاچه به پسری که صداش رو برده بود هوا غرید "هیشش اینجوری بیدارش نکن میترسه".
اروم از کنار بقیه گذشت و روی آخرین نیمکت کلاس یعنی صندلی کنارِ فلیکس نشست
این بچه چش شده بود؟
چرا دیگه اون نشاط  قبل رو نداشت؟
با دست چپش به ملایمی فلیکس رو تکون داد "کوچولو حالت خوبه؟".
پسرکوچیکتر به خودش لرزید و با خمیازه ای کوتاه چشماش رو باز کرد وقتی جسمی آشنا رو کنار خودش حس کرد ناباور توی جاش نیم خیز شد "اقای... هوانگ شمایید؟من... من معذرت می‌خوام نمی‌خواستم... انقدر طولانی بخوابم!"
هیونجین به بانمکی فلیکس تک خنده ای کرد "چرا عذرخواهی میکنی؟اینجا که پادگان نیست بخاطر خوابیدنِ زیاد سرزنشت کنم"
پسر کوچیکتر به لحن کیوت معلم دوست داشتنیش لبخند زد و اجزای صورت هیونجین رو زیر نظر گرفت "دلم تنگ شده بود"
هیونجین هیچوقت متوجه نشد چقدر درد و احساسات خفه شده پشت این کلمه پنهان شده چون تمام حواسش به لب های خشک و ترک خورده پسر کوچیکتر بود "به نظر مریض میای، اون روز چرا الکی زدی به سیم اخر تنهایی رفتی خونه نکنه توی راه سرما زده شدی خیلی بارون شدید بود".
برخلاف تفکرات دبیرگرافیک کار فلیکس اصلا الکی نبود اتفاقا دلیل محکمی براش وجود داشت.
اما گفتن حقیقت چیزی نبود که میخواست مردجوون امادگی شنیدن همچین چیز عجیبی رو نداشت چون هوانگ هیونجین تا الان به عنوان معلمی مهربون و دوستی همدل بهش کمک  کرده بود این ماجراهای ازار دهنده رو پشت سر بزاره نه به عنوان عاشقی دلسوز که حالا قادر به درک موقعیت شاگردش باشه.
وقتی پاسخی از جانب فرد مقابل دریافت نکرد ادامه داد "خیلی نگرانم کردی فلیکس شی حتی وقتی رفتی خونه زنگ نزدی، پیام ندادی هیچی... هیچ چیزی که من رو از شرایطت آگاه کنه نگفتی".
این حرف فلیکس رو یاده نوشته های بی شماری که براش تایپ کرده بود اما سند پیام رو نزده بود انداخت.
تمام این مدت که پسرکوچیکتر فکر می‌کرد چیزی بیشتر از یه مزاحم نیست هیونجین به یادش بود و منتظرفرصتی بود که باهاش حرف بزنه...
قلب عاشق فلیکس از خوشحالی می تپید و فراموش کرده بود در واپسین روز های عمرش قرار داره.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
وایب پارت سوم هاناهاکی:
https://t.me/HyunlixArea/7382

{Hanahaki, Full}Where stories live. Discover now