پارت اول

960 133 3
                                    

بازم اون کابوس‌های عجیب‌غریب و ترسناک...
لعنت! اصلا چرا باید دوباره و دوباره و دوباره اون صحنه‌ها رو می‌دید؟!
جیغ‌ آدم‌ها که هر کدومش، یکی از یکی گوش‌خراش‌تر بودن، روی مغزش چنگ می‌کشید.
یک ماه گذشته بود، پس چرا هر شب به جای اینکه این کابوس‌ها تموم بشن، ادامه‌دار‌تر می‌شدن؟

اوایل هر شب خواب مردمی رو می‌دید که با دلشوره و صورت‌های بی‌روح، سرتاسر شهر می‌چرخن و چیزی رو زمزمه میکنن:
«شاهزاده خیلی ظالمه! اگه به جای قایم شدن داخل قصر، بره و خودشو تحویل بده ما می‌تونیم نجات پیدا کنیم... اون فقط مثل ترسوها ما رو بدون دفاع تنها گذاشته تا بمیریم!»

این حرف‌ها اوایل فقط زمزمه‌های آروم بودن که مبادا کسی، مخصوصا سرباز‌های ارتش صداشون رو بشنون. ولی رفته‌رفته جرئتشون بیشتر شد و صداهاشون بلندتر! تا جایی که آزادانه و با صدای بلند اعتراض می‌کردن و شهر رو به آشوب کشیده بودن.

یک هفته بعد خوابش تغییر پیدا کرد. این بار همون مردم رو دید که با سر و صورت خونی، پشت یک دروازه بزرگ فریاد می‌زدن که یکی به دادشون برسه و نجاتشون بده؛ ولی اون در هیچ‌وقت باز نشد...

وی‌یینگ وقتی از خواب می‌پرید، هنوز حس می‌کرد هزاران نفر کنار گوشش ضجه می‌زنن و فریاد می‌کشن! دست‌هاش رو روی گوش‌هاش فشار می‌داد که نشنوه، ولی انگار این کارش باعث می‌شد همه‌چیز بدتر شه و اون صداها توی مغزش زندانی بشن و واضح‌تر داخل سرش انعکاس پیدا کنن.

باز هم بعد از چند روز خواب جدیدی دید. این‌دفعه روبه‌روی یک آینه بزرگ که تصویرش رو تار نشون می‌داد، ایستاده بود. تصویر شخصی که درون آینه می‌دید خودش بود، ولی این لباس مشکی و قرمز که پوشیده بود، این موی بلند که تا کمرش امتداد داشت، از کجا اومده بود؟

حتی فضای اطراف هم براش آشنا نبود...
یه اتاق بزرگ که با پارچه‌های بنفش و طلایی پوشیده شده بود و اصلا به دکور‌های امروزی شباهت نداشت. این مکان وی‌یینگ رو بیشتر یاد اقامتگاه‌های افراد سلطنتی می‌انداخت.
نکنه آخرش گول رفیقش یوشی رو خورده بود و پا توی یکی از اون مراسم‌های پر زرق و برق کاسپلی گذاشته بود؟!
ولی این صداها چی بودن؟
صدای ضربه زدن پشت‌سرهم به در که از فاصله دور شنیده می‌شد...

از عمارت خارج شد که به دنبال منبع صدا بره، ولی خودش رو وسط ده‌ها جنازه پیدا کرد!
اینجا چه جهنمی بود؟
جنازه‌های تیکه‌تیکه شده همه‌جای حیاط رو پر کرده بودن و بوی تعفن جسد، توی کل فضا پیچیده بود.
اگه دانشجوی رشته باستان‌شناسی نبود و جسد‌های قدیمی رو در طول تحصیلش نمی‌دید و الان کمی آمادگی نداشت، قطعا همون‌جا از حال می‌رفت!

سعی کرد فقط جلوی پاش رو نگاه کنه و راهش رو بره و حتی ذره‌ای، سرش رو به سمت بدن‌های قطعه‌قطعه شده نچرخونه.

با همین روش، نصف حیاط رو طی کرده بود. هرچی جلوتر می‌رفت، صدای ضربه زدن به در بلندتر و وحشیانه‌تر به گوشش می‌رسید.
پاهاش بی‌رمق و متزلزل حرکت می‌کردن که ناگهان فردی دستش رو گرفت و اون رو محکم به سمت عقب کشید:
«هیچ معلوم هست داری کجا می‌ری؟! می‌خوای بری خودتو به کشتن بدی آره؟ مگه نمی‌دونی اگه دست اون آدما بهت برسه سلاخیت می‌کنن و تقدیمت میکنن به اون شورشیای عوضی؟ انقدر هوس کردی بمیـــری؟!»

این مرد داشت چی می‌گفت؟ هوس مردن کرده بود؟
ولی اون فقط داشت می‌رفت که ببینه پشت اون دروازه غول‌پیکر چه کسایی هستن و چرا انقدر وحشیانه به در ضربه می‌زنن، نه اینکه خودش رو به کشتن بده! 
اصلا این فرد چه‌جوری می‌شناختش و چرا انقدر لحن صداش پر از نگرانی بود؟ اون کی بود؟

دو تا بازوی دستش توسط دو تا دست قدرتمند گرفته شده بودن و اصلا نمی‌تونست تکون بخوره! از درد، کمی چهره‌ش توی هم رفت و نگاهش‌ رو با ترش‌رویی بالا برد تا اون شخص رو ببینه.
با اینکه قدش کوتاه نبود، اما باز هم مجبور شد سرش رو از حالت معمول بالاتر بگیره، تا بتونه صورت اون فرد رو ببینه و بفهمه چه کسیه.
اما بالا بردن نگاهش، با قفل شدن چشم‌هاش درون یک جفت چشم قرمز، یکی شد.

ستاره سرنوشتWhere stories live. Discover now