دریاچهی یینگشی که مقصد ووشیان و وانگجی بود، داخل جنگل هونگشیه قرار داشت و مسیر رسیدن بهش به علت سرمای هوا و برفی که میبارید طاقتفرسا شده بود. جنگل هونگشیه با پایتخت دو ساعتی فاصله داشت و با این که محل رشد گیاههای دارویی با خواص شگفتانگیز بود، مردم تمایل زیادی به نزدیک شدن بهش نداشتن. علت فاصله گرفتن و ترس مردم رود خروشانی بود که از وسط جنگل عبور میکرد. رنگ اون مایع جاری در دل جنگل به سرخی و غلظت خون بود که تنها لمس کردنش باعث به وجود اومدن زخمهای ملتهب روی پوست بدن میشد.
ووشیان قدمقدم به رودی که برخلاف گفتهها کاملا آروم و آهسته در جریان بود، رفت. خم شد تا نگاه دقیقتری به مایع قرمز رنگ بندازه که بازوش توسط وانگجی گرفته و به عقب کشیده شد: نزدیکش نشو!ووشیان به چهرهی اخمآلود وانگجی نگاه کرد و برخلاف خواسته قلبیش سر جاش ایستاد و فکر جلو رفتن رو از سرش بیرون انداخت: وانگجی! میدونی چرا آب اینجا قرمزه؟
وانگجی بازوی ووشیان رو رها کرد و چشمهای طلاییش به رود خاموش مقابلشون دوخته شد: هفتاد سال پیش که...
اما دست ووشیان روی لبهاش نشست و اجازهی خارج شدن کلمات بیشتر رو بهش نداد. پسر قرمز پوش بعد از ساکت کردن وانگجی، دستهاش رو همانند یه اَدیب خردمند پشتش درهم قفل و صداش رو صاف کرد: درسته ازت سوال پرسیدم ولی باید میگفتی نمیدونم! اهم اهم حالا که نمیدونی بذار خودم برات تعریف کنممم. مردم محلی این منطقه میگن که قبلنا این رود زلالترین آب رو داشته، اما بعد از جنگ بزرگی که داخل جنگل اتفاق افتاد و خون هزاران سربازی که ریخته شد، به مرور رنگ قرمز تیره به خودش گرفت!
لحظهای سکوت کرد و به وانگجی خیره شد تا بفهمه داستان تاریک و دلهرهآورش تاثیرش رو گذاشته یا نه که با چهرهی خونسرد اون پسر مواجه شد.
فقط وییینگ بود که با هیجان سوت میزد و چشمهاش بین ووشیان و رود سرخ در گردش بود تا ادامه ماجرا رو بشنوه.
البته که ووشیان، وییینگِ هیجانزده رو نمیدید تا با ذوق باقی داستان رو تعریف کنه و خیلی زود چهرهش وا رفت: حداقل میتونستی تظاهر کنی که برای فهمیدن داستان کنجکاوی لانوانگجی!وانگجی با همون چهرهی خونسرد برگشت و به طرف انبوه درختهای خاکستری قدم برداشت. ووشیان هم به سمتش دوید و کنارش شروع به گام برداشتن کرد: داری نادیدهم میگیری؟ منو؟ جفت روحیتو؟ لانوانگجی لانوانگجی! این نوع برخوردت اصلا مناسب نیست.
جنگل با برف پوشیده شده و درختهای بلندش اون رو وهمآور و ترسناک کرده بود. وانگجی دست ووشیان رو که در حال غرغر کردن بود گرفت و محتاط اطرافش رو از نظر گذروند: باید قبل از تاریکی هوا به قصر برگردیم. راهنمایی که در موردش بهم گفتی کجاست؟
ووشیان چشمغرهای به وانگجی رفت و زیر لب غر زد: انگار یه بابابزرگ هشتاد ساله رو با خودم آوردم. فقط میخواد برگرده...
CZYTASZ
ستاره سرنوشت
Fanfictionصورت وییینگ از درد توی هم رفت. فشار دست لانژان انقدر زیاد بود که حتی نمیتونست راحت نفس بکشه، چه برسه حرف بزنه. قطره اشکی آروم از گوشهی چشمش پایین ریخت و چهرهی قرمزش رو رقتانگیزتر کرد. لانژان به اون چشمهای اشکی خیره شد و دندونهاش رو بههم...