بهقلم blackcat
۱۶ام آبان ماه
بی حوصله کنار سماور ایستاده بود و در افکارش به این چند وقت اخیر فکر میکرد. افسار زندگی حسابی از دستش در رفته بود. دُردانه اش شب ها خانه نمی آمد و همسرش از پسرش بدتر بود.
او کلا از خانه فراری بود، بعد از این سفر قصد داشت تغییراتی در زندگی از هم گسسته اش ایجاد کند؛ در فکر به سر میبرد که استکان لبریز از آب جوش دستش را سوزاند.
صدای شکستن شیشه تنها خدمتکارشان را به آنجا کشاند. تنها فردی که در این خانه کمی به او توجه میکرد همین خدمتکار بود.
آن هم بخاطر دستمزدی که قرار بود دریافت کند.
از آشپزخانه بیرون رفت،خیلی جالب بود که در خانهی خودش احساس غریبی میکرد.
چمدان را برداشت و به سمت ماشین قدم برداشت.
راننده منتظرش بود،قبل از سوار شدن اخرین نگاهش را به خانه انداخت.
آن روز حتی تصورش را هم نمی کرد که ممکن است این آخرین باری باشد که توانسته است به خانه نگاه کند.
در راه به تغییراتی که در آینده برای زندگی اش میخواست فکر میکرد،غافل از بازی جدیدی که سر نوشت برای او شروع کرده بود.
بازی ای که پایانی به جز تاریکی نداشت...
YOU ARE READING
زندگی منحوس
Horrorهر خونه ای میتونه شروع به وجود اومدن دنیای جدیدی از خاطرات باشه دنیایی که اعضای خانواده اون رو باهم میسازن «خانه ، خانواده ، خاطره» دنیایه قشنگی میتونه باشه... نه؟! البته دنیای ما متفاوت تره اینجوری صداش میکنیم «خرابه ، خیانت ، خطر»