بی توجه به صدای پر از لکنت پدرش به بیرون رفت و جسم خود را روی مبل پرت کرد.
پوزخندی زد مگر خودش چه بود؟! قدیسه ای پاک؟! او حتی حاضر نشده بود به بدرقهی مادرش برود.
پس سنگ چه کسی را به سینه میزد؟ کم کم حس عذاب وجدانش را از دست داد.
لحظاتی بعد سایه ای رویش افتاد،حدس اینکه چه کسی است اصلا سخت نبود.
با همان پوزخند از جایش برخاست و به سمت پدرش برگشت.
ترجیح میداد نام پدر را بیشتر از این برای این مرد استفاده نکند.
پوفی کشید و طلبکارانه به مرد نگاه کرد.
_ بنظرت دیگه حرفی مونده که بخوای بزنی باب... آقای صادقی؟
مرد بی هیچ حسی نگاهش کرد
_ بنظرت خودت خیلی بی تقصیری؟ من و تو چه فرقی باهم داریم پسرم؟ یا نه بهتره بگم بچه ی آقای صادقی؟
_ اتفاقا من و تو خیلی با هم فرق داریم.
چشمکی زد
_ مثلا اینکه من یه حق السکوت مشتی ازت میخوام، وگرنه که این زبون چفت و بستی نداره؛ خودت که بهتر میدونی بهرام جان!؟
YOU ARE READING
زندگی منحوس
Horrorهر خونه ای میتونه شروع به وجود اومدن دنیای جدیدی از خاطرات باشه دنیایی که اعضای خانواده اون رو باهم میسازن «خانه ، خانواده ، خاطره» دنیایه قشنگی میتونه باشه... نه؟! البته دنیای ما متفاوت تره اینجوری صداش میکنیم «خرابه ، خیانت ، خطر»