part 1

317 68 4
                                    

پارت اول:

"امروز برای من روز خیلی خیلی مهمیه. روزیه که تولد اولین و آخرین عشق زندگیمه. آه میدونم حتما حسودیتون شد ولی مهم نیست شمام میتونین عشق زندگیتونو پیدا کنین و مثل من کنارش هر روز با خوشحالی بگذرونین‌... گرچه مطمئنم پیدا کردن کسی مثل ژان ژان‌..."

"خفه شو وانگ ییبو...این یه مهمونیه خودمونیه تولده که پنج نفری نشستیم خونه ی ژانو داریم خوش میگذرونیم. محض رضای فاک مثل سخنرانیای قبل ازدواج دراماتیکش نکن."

با حرف ژوچنگ در حالیکه مشروبمو میخوردم خنده ام گرفت و بدبختانه یکمیش روی شوانلو که کنارم روی زمین نشسته بود ریخت... وای چه گندی.

"خدای من معذرت میخوام لولو..."

شوانلو مثل یه خواهر دوست داشتنی لبخند زد و گفت:  "چیزی نیست یوبین لباسم مشکیه یکم رو آستینم ریخت. فقط یه دستمال بده خشکش کنم ردش نمونه."

سریع از روی میز کوچیکی که دورش روی زمین نشسته بودیم یه دستمال کاغذی برداشتمو بهش دادم. 

ژان که کمی حواسش به خاطر ما پرت شده بود لیوانش رو از نوشیدنی بدون الکل پر کرد و گفت‌: "بیخیال ژو ژو! تورو خدا یه امروزو که بعد مدتها دور هم جمع شدیم بیخیال شین."

"ژان ژان! ژو ژو صداش نکن!"

آه ییبو و حسودیاش... بعضی وقتا تعجب میکنم ژان چجوری میتونه این بچه رو تحمل کنه.

ژان چشماش رو چرخوند و شروع به خوردن نوشیدنیش کرد.

"هر چقدر چنگ رو اعصابه یوبین به جاش باحاله. خوشحالم که یوبینو دعوت کردم ژان ژان والا معلوم نبود چجوری بتونم این بدعنق همیشه عصبیو تحمل کنم."

ییبو به ژوچنگ دهن کجی کرد و از روی میز یه مشت چیپس برداشت و همش رو توی دهنش جا داد!!!

این پسر... اههه... عذاب وجدان گرفتم... در واقع ییبو پسر خوبیه یعنی زیادی خوبه البته فقط برای کسانی که ازشون خوشش بیاد و خوشحالم که منم فعلا تو لیست کوتاه افرادیم که ازش خوشش میاد.

شوانلو روی میز خم شد کمی از کیک نیمه خورده ی  روی میز رو روی بشقابش گذاشت و سرجاش نشست.

به ژان که روبروش نشسته بود نگاه کرد و گفت:
"ژان... چرا برامون از اینکه چجوری ییبو بهت اعتراف کرد تعریف نمیکنی؟ الان یه سالی میشه که باهمین مگه نه؟!"

ژان گفت: "آه چیز زیادی برای تعریف نیس شوان. باور کن نمیخوای بدونی!"

ییبو سریع برگشت سمت جان و با چشمای گشاد گفت: "منظورت چیه که چیزی برای تعریف نیست؟! تو داری اعتراف منو نادیده میگیری؟"

بعد برگشت سمت شوانلو و گفت: "شیجه من توی جنگل بهش اعتراف کردم و اونم در حالیکه از خوشحالی گریه میکرد قبول کرد."

ژان با چشمای گشاد گفت: "وانگ ییبو تو آدمی!!!"

ژوچنگ در حالیکه با نیشخند به ییبو خیره شده بود گفت: "چطوره که یوبین برامون اصل ماجرا رو تعریف کنه مطمئنم چندین بار با جزییات براش تعریف کرده مگه نه بوبو؟!"

ییبو در حالیکه دست و پاش رو گم کرده بود بلند شد. "به من نگو بوبو پیرمرد رو اعصاب... "

ژان محکم گفت: "بشین سرجات وانگ ییبو!" ییبو کمی از جاش پرید و آروم و بیصدا سرجاش کنار ژان نشست.

"و میشه بهم بگی چرا یوبین باید جزییات دقیق اعتراف عشقیتو بدونه وانگ ییبو؟!"

ییبو آب گلوش رو قورت داد و به من نگاه کرد. وقتی ژان و بقیه هم به من نگاه کردن فهمیدم دیگه اینجا آخر خطه. خداحافظ یوبین... زندگی...

"منتظرم یوبین..."

ژان با نگاه خطرناکی این رو به من گفت و من بعد از خنده ی احمقانه ای که کردم به این فکر افتادم که از کجا شروع کنم.

Want your confession! Where stories live. Discover now