part 4

157 61 6
                                    

پارت چهارم:

"گه من خسته شدم. پاهام درد میکنه. پس کی میرسیم..."
ییبو با خستگی نق زد. ژان نگاهی به پشت سرش انداخت و سری تکون داد.

"ییبو توی این دوساعت که راه افتادیم این پنجمین باریه که داری اینو میگی. و در ضمن4 بار قبلی مجبورم کردی بشینیم و استراحت کنیم! بببنم مطمئنی تو عمرت ورزش کردی؟ چجوریه که میتونی 24ساعت پشت سر هم کار کنی ولی نمیتونی نیم ساعتم راه بیای بدون خستگی..."

"ییبو با لبهای آویزون و بدعنقی گفت:" اون کاره گه... تازه همشم مشغولم حتی نمیفهمم کی زمان گذشته حتی یادم میره غذا بخورم. ولی این راه رفتنه. همش باید تو یه مسیر پر از شاخ و برگ و خار راه بریم... خسته کننده اس ژان گههه... "

ژان لبخندی به غرای دوست داشتنی پسر پشت سرش زد و در حالیکه سعی میکرد لبخندش توی صداش تاثیری نداشته باشه گفت: "باشه بوبو... اینجا 5 دقیقه میشینیم... ولی آخرین باره..."

ییبو با شنیدن این حرف با ذوق گفت: "آخ جون..." و از ژان جلو زد و روی تخته سنگی که جلوتر بود نشست.

ژان با حرکت ییبو آروم خندید و ییبو با دیدن خنده ی ژان لبخندی زد. از توی کوله پشتیش دو تا نوشیدنی گاز دار در آورد و یکی رو به ژان که کنارش نشست داد.

"ممنون بوبو..." ژان نوشیدنی رو گرفت. درش رو باز کرد قلپی ازش خورد.

به ییبو نگاه کرد که داشت یک نفس نوشیدنیش رو میخورد.

آروم بازوی ییبو رو لمس کرد و گفت: "هی بوبو آرومتر بخور... معده ات درد میگیره..."

ییبو دست از خوردن کشید و با آستینش دهنش رو پاک کرد. "باشه ژان گه..." و از لبخندهایی که ژان عاشقشون بود، زد. بعد از گذشت چند دقیقه ییبو متوجه شد که ژان فقط با نوشیدنیش بازی میکنه و فکرش مشغوله. با شونه اش آروم به شونه ی ژان زد.
"گه... چرا نمیخوری؟ به چی فکر میکنی؟"

ژان به سمت ییبو برگشت و بهش خیره شد. "ییبو..."

"بله گه..."

"تو توی اون مصاحبه جدی میگفتی؟"

"کدوم مصاحبه گه؟!"

"همون که گفتی بعد از این سریال دیگه همدیگه رو نمیبینیم؟"

ییبو کمی جا خورد. یعنی ژان شوخیش رو جدی گرفته بود!!!

"معلومه که نه گه! من فقط داشتم باهات شوخی میکردم! من نه تنها بعد از این سریال، بلکه میخوام تا آخر عمرم باهات در ارتباط باشم گه..."

ژان کلافه بلند شد و دستی توی موهاش کشید و اونها رو بهم ریخت.

"منظورم اینه... ییبو ما هر دومون بازیگریم... آیدلیم... مطمئنم که بعد از یه مدت کم کم ارتباطتو به خاطر مشغله باهام قطع میکنی و دیگه سراغمو نمیگیری..."

ییبو با شنیدن این حرف اخم کرد و از سرجاش بلند شد و رو به ژان ایستاد.

"گه... من هر چقدرم سرم شلوغ باشه تا ابد برات وقت دارم... اینقدر منو بچه ندون و منو قضاوت نکن. من اگر حرفی میزنم مطمئن باش قبلش روش کلی فکر کردم. اگر به کسی قولی بدم حتی اگه جونمم بره قولم نمیره."

ژان به جدیت ییبو خیره شد. میدونست ییبو دروغ نمیگه. این پسر رو از خودشم بهتر میشناخت. پسری که محکم بود سخت بود شکست ناپذیر بود ولی فقط جلوی ژان پوسته ی سختشو کنار میزد و تبدیل به یک پسر بچه ی سافت و شیطون و گاهی وقتا لوس میشد. حتی خود ژان هم همینطور بود فقط جلوی ییبو وجهه ی شیطون و لوسش رو نشون میداد. ولی ژان اینرو نمیخواست. میخواست ییبو رو برای خودش نگه داره. تحت هر عنوانی. میدونست اگه اعتراف بکنه ممکنه پسر بیچاره رو بترسونه. اونقدر کلافه بود که نمیدونست چیکار کنه.

روش رو برگردوند و چندین بار رفت و برگشت. بلاخره طاقت نیاورد و دوباره روبروی یییو ایستاد. ییبو با تعجب به ژان خیره شد. ژان محکم شونه های ییبو رو نگه داشت و به چشماش خیره شد.
"ببین ییبو! میدونم ممکنه به نظرت عجیب برسه و انتظارشو نداشته باشی. حتی ممکنه ازم متنفر باشی... ولی من باید یه اعترافی بهت بکنم... من از روز اولی که دیدمت بهت..."

"نههههه..."

ییبو بلند داد کشید و با شدت ژان رو به عقب هل داد... همه چیز برای ییبو و ژان روی دور آهسته بود...

ژان که حواسش به سنگ زیر پاش نبود سر خورد و روی کمر به پشت افتاد و ناله ای از درد کرد و اشکاش ریخت...

"آی... خدا لعنتت کنه ییبو...."

ییبو به سرعت بالای سر ژان رفت و دستش رو گرفت...

"ژان ژان... ژان ژان چی شد!!!!"

"آی... فاک ییبو چه مرگته... آخ... چرا هلم دادی..."

ییبو با بغض گفت: "من تاپم... من باید اول اعتراف میکردم گههه... داشتی خرابش میکردی!!!!"

ژان در حالیکه همچنان درد میکشید با دهن باز به ییبو نگاه کرد.

ییبو دست ژان رو که همچنان از شدت درد اشک میریخت رو گرفت و گفت:" ژان ژان... دوس پسرم میشی؟! "

بعد از چند لحظه صدای فریادی تمام جنگل رو پر کرد.

"میکشمت وانگگگ یییبووووووو...."

Want your confession! Where stories live. Discover now