part 5

197 66 24
                                    

پارت پنجم:

حدود ده دقیقه بود که شوانلو و ژوچنگ داشتن همچنان به داستان اعترافی عشقی ییژان که من براشون تعریف کرده بودم میخندیدن. با اینکه ییبو و ژان پوکر داشتن به خندیدن اون دو نفر نگاه میکردن ولی من خوشحال بودم که به خاطر نقشه های بی نقص من این دو نفر الان باهم قرار میذارن.

گرچه ییبو بیعرضه بازی در آورد و به خاطر آسیب ژان، مجبور شد گوشی مخفیش رو در بیاره و بهمون زنگ بزنه زودتر بریم دنبالشون و درسته که به خاطر آسیب دیدگی ژان تا یه چند روز فیلمبرداری به تعویق افتاد، ولی ارزششو داشت.

راستی!!!! ییبو به خاطر من بلاخره یه بار توی اتاق هتل ژان رو به دیوار کوبید تا ببوسه. ولی خوب گویا ضربش زیاد بود و ژان یه روز دیگه ام به خاطر آسیب کمرش به خاطر کوبیده شدن به دیوار نتونست فیلمبرداری داشته باشه. به همین خاطر ژان هم با مشت به صورت ییبو کوبید و انتقامشو گرفت که خب اون زیاد مهم نبود و با میک آپ جای کبودی زیر چشمش کاملا محو شد.

در این لحظه ییبو با چشماش برام خط و نشون میکشید ولی برام مهم نبود. همین که به خاطر من اینجا و کنار ژانه باید خوشحالم باشه بهش نیشخندی زدم و شروع به خوردن نوشیدنیم کردم.

گوچنگ متفکر گفت: "میدونین! راستش جدای از اعتراف عشقی مزخرفی که داشتین یه سوال برام باقی مونده؟ حقیقتا برام قابل قبول نیس ییبو همه ی اون کارا رو تنهایی انجام داده باشه از قایم کردن گوشی گرفته تا خرابی ماشین و این حرفا... حتی نقشه ای هم که داشته بنظر نمیاد فکر خودش باشه... حس میکنم یکی داشته به ییبو کمک میکرده! ولی کی؟!..."

با شنیدن این حرف نوشیدنیم دوباره توی گلوم پرید و بشدت سرفه کردم. شوانلو نگران کمرم رو مالید. بعد از اینکه سرفه ام آروم شد به سمت بقیه چرخیدم و با نگاه خیره و مشکوک ژان و ژوچنگ و نیشخند ییبو رو برو شدم...

هل شده لبخند احمقانه ای زدم که باعث شد ابروهای ژان بیشتر توی هم بره. با شک گفت: "تو...."

"من فقط یکم راهنماییش کردم" و دو انگشت شصت و اشاره ام رو به هم نزدیک کردم...

و قبل از اینکه بتونم از جام بلند شم تا فرار کنم ژان خودش رو روی من پرت کرد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد...

"لی یوبین عوضیییی خودممم میکشمتتتت..."

Want your confession! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora