اولین بار که باهاش آشنا شدم افکار خیلی بچگانه ای توی سرم داشتم.
راستش هیچ وقت به اینکه با کسی باشم فکر نکرده بودم و حتی نمیدونم هدفم از نزدیک شدن بهش چی بود.
اون مهربون بود و به همه عشق می ورزید و من تمام زندگیم تشنه محبت بودم.
یه جورایی وقتی باهام حرف میزد وقتی دست هاش رو میزاشت زیر چونه اش و به حرف هام گوش میداد احساس میکردم مهم ترین آدم روی زمینم.
اون منو خاص میکرد و من فقط تا وقتی عاشق اون بودم این احساس رو داشتم، ولی خب عشق هم یه احساس زودگذره مثل غم، شادی، حسرت و دلتنگی...
YOU ARE READING
for u
Fanfictionاین نوشته روایتی از جنایات واقعی به همراه تراوشات ذهنی نویسنده در قالب داستان است.