Love And Lust

585 75 18
                                    

Genre: Smut, Romance

پارچه سفید رنگی که روی میز قرار داشت رو برمیداره و دست های خون آلودش رو تمیز میکنه.
اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفته بود و لکه های لعنتی خون تمام لباسش رو کثیف کرده بودن.
اینکه مجبور بود خودش همچین کارایی رو کنه حالش رو بهم میزد.
بخاطر اتفاقی که دوماه پیش افتاده بود و لو رفتن مقرشون، مجبور شده بود نصف افرادش رو انتقال بده و مورد اعتماد ترین فردش رو هم با اونا فرستاده بود.

با قدم های عصبی، سوله رو ترک میکنه و به دو نفری که جلوی در بودن دستور میده تا جسد های لعنتی رو از اونجا جمع کنن.
اگه اون پلیسای عوضی نبودن الان با خیال راحت بین بازوهای دوست پسرش استراحت میکرد و شاید حتی توسطش به فاک میرفت.
نزدیک سه ماه بود که با دوست پسرش و هیچ فرد دیگه ای رابطه نداشت و این برای اونی که دیوونه سکس بود به شدت اعصاب خورد کن بود.
اینکه امروز سرش شلوغ بود هم اصلا کمکی به ماجرا نمیکرد.
مستقیم به سمت ون مشکی رنگ میره و داخلش میشینه. با سرش به راننده اشاره میکنه و وقتی ماشین، شروع میکنه به حرکت کردن، سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده و چشماش رو مینده.
حداقل میتونست قبل از سروکله زدن با شرکای زبون نفهمش کمی استراحت کنه.

حدود نیم ساعت بعد، ون، جلوی یه ساختمون قدیمی ساخت نگه میداره. از ماشین خارج میشه و بعد از مرتب کردن لباسش به سمت ساختمون قدم برمیداره.
با ورودش، تمام افراد حاظر در اونجا، نود درجه خم میشن. اینکه تونسته بود با این سن کم این احترام رو داشته باشه، به هرکسی ثابت میکرد اون یه فرد معمولی نیست.
چیزی که اون رو بیشتر استثنایی میکرد، این بود که نصف کسایی که تو کارای کثیفش دست دارن، سیاست مدار های فاسدی هستن که فقط دنبال پول بیشترن. مینهو، اینو بهشون میده و درعوض اونا حمایتش میکنند.
اما با گندی که اخیرا زدن، به شدت عصبیه.

"رسیدن؟!"

"بله قربان. همه رسیدن و منتظر شمان."

درست جلوی در سالن اجتماعات، می ایسته و بعد از نفس عمیقی، درش رو باز میکنه. اون چهره های لعنتی حالش رو بهم میزدن.
فقط کافی بود چند ساعت تحملشون کنه. زیاد سخت نیست!
بالاخره و بعد از حدود یک ساعت بحث با کثیف ترین کسایی که میشناخت، اتاق رو ترک میکنه.
تونسته بود بهشون بفهمونه نابود کردن اون عوضی ها براش هیچی نیست.
نمیدونست برای بار چندم سوار ون میشد ولی به شدت از این رفت و امد خسته شده بود جوری که حتی متوجه نشد کی خوابش برده.

***

وقتی چشماش رو باز میکنه، خودش رو روی تختش پیدا میکنه. بلافاصله روی تخت میشینه و شوکه به اطرافش خیره میشده.
تصور اینکه کسی بهش دست زده و بدنشو تا اینجا حمل کرده عصبیش میکرد. چیزی تا منفجر شدنش نمونده بود که در اتاقش باز میشه.
با دیدن قامت مردی که تمام این مدت ازش دور بود، نفس راحتی میکشه و ناگه دلتنگی شدیدی رو توی تک تک سلول های بدنش حس میکنه.
پتوی روی بدنش رو کنار میزنه و تقریبا به سمت مرد یورش میبره.
دستاش رو دور گردن دوست پسرش حلقه میکنه و سرش رو بین شونه و ترقوش قرار میده.

𝘔𝘪𝘯𝘊𝘩𝘢𝘯'𝘴Where stories live. Discover now