Glass house

109 13 0
                                    

Romantic lover-eyedress

-🌱جئون جونگ کوک ۱۹۷۵-

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-🌱
جئون جونگ کوک ۱۹۷۵-

  دلم میخواست چیز محکمی به او بگویم
که بداند چقدر دوستش دارم
گفتم: تو مسیح منی!
خندید و رفت.
باران اشک هایم را پوشاند و رفتن تابنده ترین ستاره‌ی زندگیه مرا به نمایش گذاشت و من با قطره قطره اشک هایی که از دیده هایم میچکید ، عاشقانه رفتنش را تماشا میکردم.

آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید خدا خواست که دلتنگ بمیریم!

[ لندن ]

تک تک ساختمون های سنگی رو با به یاد اوردن لبخند پشت چشم هاش ، پشته سر میذاشتم.
باد درختای سرو رو تکون میداد و برگ های خشک و زرد رو از شرق با خودش میاورد و روی دریاچه رها میکرد.
روی جدول های اجری و سرد نشستم و به آب خیره شدم.
دوست نداشتم به یاد بیارم ولی هر بار که از جای جای این شهر بزرگ رد میشم ، از تمام مکان های سرسبز محلی گرفته تا گلخونه‌ی شیشه ایه پر گلی که روبه‌روی پارکه ، همه و همش منو یاد اخرین باری‌ میندازن که عاشق بودم.

داستان یه عشق میتونه از کجا شروع شده باشه؟
زیره بارون؟ پاریس یا توی کافه های گرون قیمت؟
نه!
برای من متفاوت شروع شد.
بین آدمایی با لباس های سفید رنگشون ، تو یه آسایشگاه درمانی بزرگ که دیگه براشون چیزی اهمیت نداشت.
عشقه من ، نه تو فصل پاییز بود ، نه زیره نور ماه؛ حتی توصیفه قشنگی از شروعش رو هم ندارم ، من فقط بلدم زیبایی فرشته ای رو وصف کنم که از گلبرگ های رزی که تو باغچه‌ی حیاط شماست هم ظریف تر بود.
اونقدر بی نقص و زیبا که هنوز تو مخیله‌ی من نگنجیده و فکر به اینکه باید روزی فراموشش کنم ، قلبمو به صد ها تکه تبدیل میکنه.

[ ۱ژوئن ۱۹۷۰ ]

ساعاتی از شروعه ساله جدید گذشته بود و باد دونه های ریز برف رو با خودش به اینجا می آورد.
شهر بوی نو بودن میداد. بوی قهوه و کیک شکلاتی داغه کافه‌رستوران هایی که منتظر مردم بودن؛ بوی رز و بابونه های سفید و تلاتم صدای خنده های اسکیت باز ها روی دریاچه‌ی یخ زده.
ماه‌ها بود که نگاهم به پسری توی گلخونه‌ی شیشه ای کوچیکش کنار پارک که تیغ گلهای رز رو میچید ، میخ شده بود. با اون پلیور یقه اسکیِ پشمی و کرم رنگش که گردنش رو بلعیده بود میخندید و شاخه گل هارو به مردم هدیه میداد.
حتی گاهی میشد بوی عطره یاس هایی که چند دقیقه‌ی پیش مشغول اب دادن بهشون بود ، از دور روی تنش حس کرد.
بعدازظهر های هر شنبه شیشه های گلخونه‌رو تمیز میکرد و هر دو شنبه به گلدون های اطلسی می‌رسید و اونقدر گرم صحبت کردن باهاشون میشد که دنیای خودشو یادش میرفت.
با این حال ، با وجود همه‌ی این ازادی ها و دنیای رنگارنگی که برای خودش ساخته بود ، میگفتن گه گداری درحالی که گوله اشک های روی گونشو پاک میکرد ، به مرکز درمانی دور افتاده از شهر میرفت.

Oneshot Stories-Where stories live. Discover now