لجبازی

332 19 0
                                    

*چا آریونگ/ ا.ت ویو*
از دست شویی بیرون اومدم دوباره بوی کوکی ها به مشامم رسید
حس اینکه چیزی می خواد از معدم بیاد بیرون داشت دیونم می کرد
سعی کردم بهش توجه نکنم
از کنار اتاق کار نامجون رد شدم که صدای صحبت کردنش با اعضا و مدیر برنامشون میومد
از صبح که بیدار شده بودیم بدون خوردن صبحانه پشت میز کارش نشسته بود یک سره داشت با بقیه برای کنسرت پیشه رو هماهنگ
می کرد. الان باید کمپانی پیش اعضا می بود برای تمرین ولی چون دو بار جلوش سرم گیج رفت و نزدیک بود بخوری زمین تا یک هفته مونده به کنسرت توی خونه کار می کرد
‏با صدای زنگ فر از فکر بیرون اومدم و به سمت آشپز خونه پا تند کردم
‏هر چی نزدیک تر میشدم بوی کوکی هم بیشتر میشد و حال منم بدتر
‏برای همین قبل ورودم به توی آشپز خونه نفس عمیقی کشیدم
‏واردش شدم سریع قهوه رو از روی گاز برداشتم و داخل ماگ نامجون ریختم شیر گرم شده هم اروم و با دقت روی قهوه ریختم سعی کردم با کَفِش یک قلب بکشم ولی به هر چیزی شبیه بود الا قلب تک
خنده ای کردم و به سمت فر رفتم کوکی ها رو از توش در اوردم
‏چهارتاش رو توی یک ظرفی چیدم ماگ هم کنار ظرف گذاشتم به سمت اتاق نامجون رفتم
‏آروم در اتاقش رو باز کردم از سر و صدا های ده دقیقه پیش خبری نبود
‏در کامل باز کرده بودم صندلی پشت به میز بود و نمی تونست من رو ببینه
‏جلو تر که رفتم فهمیدم چشم هاش بست هست
‏دوباره خیلی اروم ظرف قهوه و کوکی رو روی میز گذاشتم و رفتم کنار صندلی نامجون ایستادم
‏اخم هاش توی هم بود
یعنی توی کمپانی اتفاقی افتاده؟
‏یک لحظه یاد لجبازی دو روز پیشم افتادم
‏گفته بود بیا بریم دکتر تا چکت کنه منم مخالفت کرده بودم
‏برای همین هم مونده تو خونه چون فقط دو گزینه داشتم رفتن به دکتر یا موندن نامجون توی خونه
‏حس عذاب وجدان بهم دست داد
‏یعنی کار ها انقدر بهم ریختس که اینجوری عصابش خورده
‏خم شدم روش و بوسه ای بین دوتا ابرو هاش زدم که اخمش باز شد
‏ولی چشم هاش رو باز نکرد
‏ازش فاصله گرفتم و توی راه رفتن اروم گفتم:قهوه و کوکی برات آوردم بخور بعد دوباره مشغول کار شو به خودت زیاد فشار نیا...
‏نتونستم حرفم رو کامل کنم چون هنوز به در نرسیده
‏سرم گیج رفت برای اینکه بتونم تعادلم رو حفظ کنم دست از حرف زدن برداشتم
‏صدای قدم های نامجون رو شنیدم حضورش رو پشت سرم حس کردم
‏نامجون:حالت خوبه؟
‏چشام رو باز کردم ، سر گیجه ام از بین رفته بود
‏برای همین با لبخند برگشتم طرفش
‏چا آریونگ/ا.ت:معلومه که خوبم عزیزم نگران من نباش همینکه توی خونه نگهت داشتم....
‏دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:ساکت...اصلا من بخاطر خودم خونه موندم نه تو
‏لبخندی زدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم:چاگیا...بالای سرم دو تا گوش میبینی؟! اخه تو یک ماه قبل کنسرت مرخصی میگیری؟
‏و فقط هفته اخر تمرین می کنی؟
‏همین الانش داره بهت سخت میگذره؛دو روز نبودی کلا تمرین ها بهم خورده....
‏حالا بخاطر من شما از فردا تشریف می برین کمپانی تا هم خودت راحت باشی هم پسرا...باشه؟
‏نامجون هم توی این مدت که حرف میزدم دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود با پایان حرفم حلقه رو تنگ تر کرد با صورت جمع شده گفت
‏نامجون:ولی تو حالت خوب نیست....نگاه همین الان نزدیک بود بیوفتی روی زمین بعد من چه جوری...
‏روی پنجه پام بلند شدم و با بوسه روی لبش حرفش قطع کردم
‏قبل از اینکه به خودش بیاد و بخواد همراهی کنه ازش فاصله گرفتم و گفتم:من خوبم...باشه...اونی که الان خوب نیست تویی چون کار از خونه...اصلا کار نه تمرین از خونه سخته...پس اگه من رو دوست داری باید فردا بری کمپانی باشه؟
‏نامجون:چشم....فقط اینکه من دوست ندارم*سرش رو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد*عاشقتم♡
‏بعد هم سرش رو پایین تر برد بوسه ای روی ترقوه ام زد و ازم فاصله گرفت
‏توی شک بودم یکی زد روی بینیم و با خنده گفت
‏نامجون:اینم برای جبران بوست خانم...
‏بدجنس میدونست روی گردنم حساسم
‏دست رو گردنم کشیدم و با لبخند از اتاقش بیرون اومدم
....

my wifeWhere stories live. Discover now