گوشهای از این جهان غوطهور در تاریکی، درست همانجا که شیاطین کَل میکشند و هلهله میکنند به انتظار نشستهام.
در انتظار مرد جوانی که ناخواسته، دروازهی قلمروی شیاطین را گشوده است. هیچ شیطانی را توان ورود به جهان آدمیان نیست اما انسان کنجکاو و جست وجوگر سرحد و مرز نمیشناسد.
این هم جزو همان چیزهایی است که خود به وجود آورده اند و در کمال تعجب و شگفتی هربار و به هر شیوهای آن را میشکنند.
زمین را چون نقاشی کودکان خط کشی کرده و با سماجت برای خود قلمرویی مشخص ساختند و چون گرگانی که برای حفظ گلهی خود میجنگند به جان یکدیگر افتاده اند.
چه میخواهند و به دنبال چه هستند خود نیز نمیدانند.
نگاهم به آسمانی که خالق از آن نظاره گر احوال زمین است میافتد و شانهای بالا میاندازم. حتم دارم خود او نیز از این حرص و ولع آدمی سرگشته و حیران است.
آنان میکُشند و میبرند و غارت میکنند، آتش میزنند و میسوزانند و به یغما میبرند. در عجبم که چرا ابلیس از بهشت رانده شد!
میگویند ابلیس همانی است که مردمان را به چنین جهالتی انداخته اما قسم میخورم که آنان از ابلیس بدترند!
نگاهی به سیب سرخ خوشبویی که تناسب عجیبی با موهای خونینم دارد میاندازم. برق سرخ آن بسیلر وسوسه انگیز است، افسوس که من خدای مرگ هستم و خوردن و آشامیدن چون انسان فانی بر من حرام!
به هر جهت این سیب سهم آن پسری خواهد شد که با ترس و نگرانی پا درون دالان نهفته در پس دروازه گذاشته و به دنبال آشنایی میگردد. زیباست و حیرت انگیز، نگاهم به گونههایش میافتد و لبخند بر لبانم جاری میشود. گویا زمانی که خالق، در رحم مادرش نقاشیاش میکرد چند قطره از رنگ نشسته بر تن قلمویش را به گونههای برفینش پاشیده!
نگاهش پنجرهای است برای دیدن قلبی که چون آینه صاف و چون جویبار جاری در بهشت، زلال است.
زمان آن رسیده که "خود"را از آن جهان گمشده در سیاهی برهاند و به روشنایی مطلق برسد. با این حال هنوز کار او تمام نشده و باید با شیاطینی که چون مگس در کنار گوشهایش وز وز میکنند عبور کرده و خود را به من برساند.
تنها مزهای شیرین این سیب سرخ است که روح او را جاودانه خواهد ساخت و من، اطمینان دارم که او ساکن بهشت خواهد شد!

YOU ARE READING
❄︎𝑺𝒉𝒐𝒓𝒕 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒊𝒆𝒔❄︎
Randomاین بوک شامل سناریو و وانشات از گروههای مختلفه (در حال آپ)