A beautiful mind(Chanlix)

59 11 12
                                    

_ متاسفم فلیکس!
پسر نگاه ملتمسش رو به صورت بی‌حس مرد میانسالی دوخت که پشت میز نشسته و با بی‌رحمی حکم اخراجش رو امضا میکرد. پسری که حتی در بدترین شرایط هم خم به ابرو نیاورده بود حالا با چشم‌های به اشک نشسته التماس فرصتی رو برای جبران میکرد: خواهش میکنم آقای کیم! من به این شغل نیاز دارم، بهم فرصت بدین تا خسارتی رو که به بارآوردم جبران کنم.
آقای کیم اخم‌هاش رو در هم کشید: این که بابت خسارت ازت شکایت نمیکنم لطف بزرگیه بنگ فلیکس! میدونی قطعه‌ای که باعث شکستنش شدی چقدر می‌ارزید؟ تو قرار بود تو این رستوران کار کنی نه اینکه خسارت و خرج اضافی برام به بار بیاری، به جای اینکه به فکر خوش گذرونی تا دیر وقت باشی بهتر می‌بود بیشتر حواست رو جمع کنی. هربار دیر سرکار میای، هر بار اشتباه و خرابکاری داری و من هربار چشم‌پوشی میکنم اما اینبار نه! این پاکت رو بگیر، حقوق این ماهته، حالا بهتره از اینجا بری چون من سرم شلوغه و وقت برای هدر دادن ندارم.
دهن باز کرد تا چیزی بگه اما به جاش، پاکت رو برداشت و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. سرش پایین بود و شونه‌هاش خمیده‌، دختر جوانی که لباس گارسون‌ها رو به تن داشت بهش نزدیک شد و بازوش رو گرفت: چیشد؟
سرش رو بلند کرد و پاکت رو نشونش داد: اخراج شدم، قبول نکرد نورا!
نورا آهی کشید: بهتر بود به حرفمون گوش بدی.
اخم‌هاش رو در هم کشید و غرید: از من چنین چیزی رو نخواه!
_ چرا نمیخوای واقعیت رو قبول کنی؟ اون دیگه پسر نابغه چند سال پیش نیست فلیکس! چان دیگه اون آدم سابق نیست. اون حالا تبدیل شده به یه پسر بچه و معلوم نیست اصلا حالش خوب بشه یانه.
دستش رو روی شونه پسر گذاشت: تو نمیتونی مراقب چان باشی. اون کسی رو میخواد که تمام وقت ازش مراقبت کنه ولی تو نیستی، به فکر هزینه‌های درمانش باش تا کی میتونی اینطوری زندگی کنی؟
فلیکس با خشم دست نورا رو پس زد و بدون حرف دیگه‌ای به راه افتاد. چطور می‌تونستن چنین چیزی رو به زبون بیارن؟
از رستوران بیرون زد و نگاهش به خورشیدی افتاد که روی صورتش می‌تابید. دندون‌هاش از شدت فشاری که تحمل میکرد بهم ساییده میشد و قلبش انگار که دوبرابر خونی که تو رگ‌هاش بود پمپاژ میکرد.
هوا آفتابی بود اما چرا همه جا رو تیره و تار می‌دید؟ گرم بود اما چرا اون احساس سرما میکرد؟
اون فقط خسته بود، فلیکس خسته بود از شرایطی که مثل حصاری دورش پیچیده بودن و هر روز بیشتر و بیشتر بهش فشار میاوردن.
فلیکس ۲۱ سالش بود، اون در این سن باید نگران دانشگاهش می‌بود، صبح‌ها رو با کلاس‌هاش سر می‌کرد و شب‌ها رو به خوش گذرونی می‌گذروند. هر روز صبح هیونگش از خواب بیدارش می‌کرد و گهگاهی نازش رو میکشید.
دلش تنگ شده بود برای روزهای ساده‌ای که به سادگی از دست داده بود.
شده بود مثل آدمی که درون یه هزارتو گیر افتاده و راهی به بیرون نداره، از هر مسیری که عبور میکنه باز هم میرسه به نقطه اولش. هزارتویی که دیوارهاش رو مرگ والدینش، بیماری برادرش و مشکلات مالی به وجود آورده بود.
آهی کشید و راهش رو به طرف مسیری که به پیتزا فروشی میرسید کج کرد.
وارد پیتزافروشی شد و با سری پایین سلام کرد. بدون حرف به رختکن رفت و بعد از عوض کردن لباسش مشغول کار شد.
فلیکس استاد درست کردن پیتزا بود و به خوبی این کار رو انجام میداد با این حال، این خوب بودن باعث میشد که کار بیشتری ازش طلب کنن و این یعنی درگیری تا سر شب!
قارچ‌ها و فلفل‌ها رو خرد کرد در حالی که، با هر برش از درون خرد میشد.
چرا زندگی کمی بهش آسون نمیگرفت؟
چند سال پیش، تو یه روز آفتابی و ساده مثل امروز خبری رو بهش دادن که دنیاش رو زیر و رو کرد. خانواده‌اش که برای مسافرتی کوتاه رفته بودن تو راه برگشت تصادف شدیدی داشتن. والدینش در دم جانشون رو از دست داده بودن و تنها برادر بزرگش چان از ناحیه سر آسیب دید. آسیبی که باعث شد دچار اختلال بشه و حالا مردی که زمانی به عنوان نابغه و از بهترین دانشمندان آینده ازش یاد میشد تبدیل بشه به پسرکی که باید مراقبش میبود.
تامین هزینه‌های درمانی سنگین و پرداخت بدهی‌های خانواده و البته هزینه‌های روزمره به قدر کافی خسته‌اش میکرد و با این حال تو خونه هم استراحت نداشت و باید هوای برادرش رو نگه میداشت.
آهی کشید و با کنترل بغضش سعی کرد روی کارش تمرکز کنه تا اشتباه نکنه. دیر خوابیدن و زودبیدار شدن و خستگی که هیچوقت به طور کامل رفع نمیشد باعث شده بود تمرکزش رو از دست بده و خسارت زیادی به رستورانی که درش کار میکرد وارد کنه. اینطور بود که بنگ‌ فلیکس پردرآمدترین کارش رو از دست داد.
پیتزاها رو که حالا آماده شده بود داخل فر گذاشت و به تغییر رنگ پیتزاها چشم دوخت.
_فلیکس!
با صدای رئیسش چرخید و تعظیم کرد: بله خانم؟
خانم مسن بهش نزدیک شد و با لبخندی که همیشه روی لب داشت نگاهش کرد: خسته نباشی!
فلیکس با لبخندی بی‌جون جوابش رو داد: ممنونم خانم کانگ!
خانم کانگ سرش رو تکون داد: امروز ساعت ۷ میتونی بری خونه، باید مغازه رو زود ببندم کار دارم.
سرش رو تکون داد: متوجه شدم!
_حقوقت رو هم تا چند روز دیگه واریز میکنم اصلا نگران نباش!
با رفتن خانم کانگ دوباره مشغول کار شد.

❄︎𝑺𝒉𝒐𝒓𝒕 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒊𝒆𝒔❄︎Where stories live. Discover now