Last merman(Felix)

29 3 0
                                    


_دنبالش برید نذارید فرار کنه. هر طور شده امشب باید گیرش بیاریم.

با شنیدن صدای زمخت مردونه‌ای، خودش رو پشت درخت چناری که قطر بدنه‌اش از بغلش بزرگ‌تر بود کشید. دهنش خشک شده و دیدش تار شده بود. لب‌های ترک خورده‌اش به دردناکی پوست خشک شده‌اش بودن و نفس‌هاش به شماره افتاده بود.
درد گزنده‌ای که از پایین بدنش مثل خون به همه جا پمپاژ میشد، هر لحظه غیرقابل تحمل جلوه می‌کرد. حس قطع شدن بدنش رو داشت و همین درد توانش رو ازش می‌گرفت.
نگاهش به پولک‌های نرمی که از کمرش شروع و تا انتهای بدنش ادامه داشتن افتاد. پولک‌هایی که ما بینشون میشد ردی از خون آبی رنگ رو دید. باله‌ی بلندش زخمی شده و بخشی از انتهای باله‌اش قطع شده بود.
پولک‌های باشکوهش هارمونی باشکوهی از طیف آبی تا سبز رو به تصویر می‌کشیدن و انتهای دو باله‌ی بلندش، مرواریدهای سفیدرنگ دیده میشد.
نگاهش به بالاتنه‌ی انسانیش افتاد که از درد و ناتوانی می‌لرزید. موهای بلند و سفیدش که ریسه‌های مرواریدی ریزی مابینشون داشتن، درخشش خودشون رو از دست داده بودن.

_رد خونش رو دنبال کنید! اون فرمانده احمق همین طرف‌هاس.

با ناامیدی نگاهی به پشت سرش انداخت. شکارچیانی که قصد شکارش رو داشتن همچنان ازش دور بودن، اما قرار بود به زودی پیداش کنن. باید از اونجا دور میشد و هر طور شده نجات پیدا می‌کرد، اما دید خوبی به این ماجرا نداشت. اون تو دنیای بیگانه گرفتار شده و جایی رو نداشت که بره.
برای اون همه‌ی انسان‌ها خطرناک بودن، درست همونطور که کل قلمروی عزیزش رو زیر آب ویران کردن.
درست از روزی که اولین کشتی‌ چوبی تونست وجود پریان آب رو کشف کنه، امنیتشون از بین رفت. آدم‌های باهوش خیلی زود متوجه شدن که پولک‌ها و حتی خون پریان دریا مثل معجزه‌ای برای جوونی ابدی میمونه قصد شکارشون رو کردن.
بیشتر اقوام اون مرد دریایی قربانی زیاده خواهی حاکمان و قدرتمندان شدن. شب‌های زیادی شاهد سلاخی شدن عزیزانش بود و کاری جز تماشا ازش برنمیومد. قدرتش تنها زیر آب به دردش میخورد، که اون هم با وجود پیشرفت سریع انسان‌ها چندان به کارشون نمیومد.
حالا یونگ بوک  تنها بازمانده‌ی خانواده‌اش بود که وظیفه داشت، پریان دریای دیگه رو پیدا و تو دریاچه‌ی جنگل اسرار دور هم جمع کنه.
دریاچه‌ای در دل اسرار آمیزترین جنگل دنیا که چشم هیچ بشری توان دیدنش رو نداشت. دریاچه‌ی اسرار به ظاهر کوچیک بود اما ژرفای عمیقی داشت و به دریای عظیم دست نخورده‌ی زیرزمین می‌رسید.
_از این طرف! اونجاس دارم می‌بینمش!
با شنیدن صدایی که نزدیکش میشد، نگاهش رو با درموندگی چرخوند. چیزی جز زمین برگ پوش خیس و درخت‌های سبز بلند دیده نمیشد. تلاش کرد خودش رو روی زمین بکشه. اگه تنها به اندازه‌ی کاسه‌ی کوچیکی آب پیدا می‌کرد، میتونست کاملا به هیبت یه ماهی دربیاد و اینطور شناختنش سخت میشد. هرچند با وجود زخمی که داشت این موضوع رو سخت و حتی غیرممکن می‌دید.
درست لحظه‌ای که قدمی برداشت، چشم‌هاش سیاهی رفت و با شنیدن صدای قدم‌هایی که حالا بالای سرش رسیده بودن، پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و تو عالم تاریکی فرو رفت.
***
هر جا رو نگاه می‌کرد آبی دریا بود و نور خورشیدی که تا اعماق اون آبی بی انتها می‌رفت. اطرافش ماهی‌های کوچک و درخشان در حال شنا بودن و عروس‌های دریایی که گاها به طول به اتوبوس و گاه به کوچیکی بند انگشت بودن ما بین مولکول‌های زنده‌ی آب می‌لغزیدن.
صخره‌ی مرجانی زیر پاش پذیرای روشن‌ترین رنگ‌ها بود. انگار که سنگ‌های شیشه‌ای رنگی کف صخره ریخته بود.
باله‌اش رو تکون داد و چند قدمی به جلو شنا کرد. انگار که تو اون دنیای بی‌کران جز خودش موجود هوشمند دیگه‌ای نبود.
به آرومی شروع به شنا کرد، موهای سفیدش بین دست‌های آب می‌رقصیدن و باله‌ی درخشانش به وسیله‌ی مروارید‌هاش می‌درخشید.
به ناگاه از اعماق اقیانوس صدای لطیف و زنانه‌ای رو شنید که آوازی رو میخوند. آوازی به زبونی که خودش متوجهش نمیشد اما میتونست احساس زیبایی رو که درونش در جریان بود درک کنه.
بدون اینکه اختیاری داشته باشه به سمت صدا کشیده میشد و صدا واضح‌تر به گوشش میرسید.
نگاهش به دروازه‌ی درخشانی افتاد که به نظر می‌رسید صدا از اون میاد و با سرعت بیشتری شنا کرد. حالا به سادگی میتونست صدای لطیف رو بشنوه و با وجود اینکه درکی از زبانش نداشت به خوبی متوجه مفهومش شد. آوازی که گویا از زبان یه پری دریایی عاشق خونده میشد.
Every pair of eyes are fish
One drop in the sea
Time is like a dream dish

❄︎𝑺𝒉𝒐𝒓𝒕 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒊𝒆𝒔❄︎Where stories live. Discover now