عشق*
چیه؟؟
چطوریه؟
چه رنگیه؟
چه بویی میده؟
چهرش چطوریه؟
به چه دردی میخوره؟
ادما چطور درگیرش میشن؟
ایا با نبود اون دنیا هم نابود میشه؟pov: taehyun
صبح توسط نور خورشید که از پنجره به داخل میتابید بیدار شدم
چشمام نیمه باز بود...
سعی کردم پیداش کنم اما نتونستم
چشمامو باز کردم و بلند شدم...رو تخت نبود
از اتاق خواب رفتم بیرون و سعی کردم طوری صداش بزنم که اگه جاییه که من نمیبینم یا خوابه نترسه و بیدار نشه
« پرنسس؟ بیداری؟»
ولی خب انگار کلا خونه نبود
برای اینکه مطمئن بشم نشیمن و حموم و اشپزخونه رو هم گشتم اما اون نبود
خب...معلومه که نیست
کی حاضره با من بمونه؟ قطعا تنها بودن برای منم بهترین گزینست
رفتم بیرون از اتاق و خواستم برم طبقه بالا طرف دفترم اما با خودم گفتم بهتره اول مطمئن بشم فرار نکرده یا هنوز توی خونست
در زدم و منتظر موندم اما درو باز نکرد
بعد از اینکه چندبار دیگه در زدم درو باز کردم و رفتم داخل
تمام اتاقو زیر و رو کردم اما نبود....
کجاست؟ جایی رو غیر از اینجا نداره..پیش منم که نبود
بیخیال...مهم نیست باید روی برنامه کاری خودم تمرکز کنم
یه ادم ارزش درگیر شدن ذهنمو نداره
رفتم داخل دفتر و تکیه دادم به صندلیم و دستمو اروم روی چشمام گذاشتم
بومگیو اومد داخل
- چخبر رئیس؟ دخترباز شدی خبر از ما نمیگیری
با تعجب نگاش کردم
« دخترباز؟»
- اوازه ی گندی که زدی تو کل شرکت از دیشب تا الان پیچیده...جنابعالی از خلوت خودت که دل نمیکنی بیای وضعیت مارو ببینی...میدونی این سه روز چقدر جون کندم تا بتونم اوضاعو سر و سامون بدم؟ هم کار رئیسو انجام بدی هم امور خارجه میدونی چقدر سخته؟ اطلاعاتی که توی مغزمه از اطلاعات کامیوتر بانک اطلاعاتی ناسا هم الان زده بالا...این چند روزه سر تو خوب گرمه و منم دارم تاوان خوشگذرونیای تورور میدم
اخم کردم
« تو هنوزم کارمند منی پس چرا نباید به جای من و برای من کار کنی؟ »
دستشو گذاشت رو شونم
- تهیون...پسر تو یا نمیفهمی یا میخوای نفهمی و یا فکر کردی من نفهمم....موضوعو دور نده
«ک..کی گفته من موضوعو دور میدم...ت..تازه منظورت چیه؟ تو ناراحتی که کار میکنی منم میگم وظیفته»
-داداش....تو گیرنده هات عالی کار میکنه پس منو مسخره نکن...جریان دختر ژاپنیه چیه؟
« هیچی...من فقط خواستم یه شب امتحانش کنم»
- همین؟ یه شب؟؟؟ تو شب اول میگی برات بیاریمش...شب دوم بیخود تبرئه میشه....شب سوم میگی شده جزء پیشخدمتای شخصیت و روز چهارم تو تخت تو از خواب پا میشه...میفهمی چقدر گند زدی؟ کاملا تابلوئه یچیزیت هست...تو سه روز کاملو حتی به اینجا سر نزدی در صورتی که تو حتی وقتی توی بدترین شرایطت بودی خودتومیرسوندی....
پریدم وسط حرفش
« اینارو بیخیال...اون فقط و فقط رابطه ای اگر با من داشته باشه مثل رئیس و کارمندش یا ارباب و بردشه...مثل همه ی دخترای دیگست...تو ادرس خونه اون دستته؟»
- اره...واسه چی میخوای؟
« هیجی فقط...برو بگردش..خونه رو میگم»
- دلیل؟
« به تو ربطی داره؟»
-اگه قراره برم بگردم حتما ربط داره دیگه
نفس عمیق کشیدم
«هوف....ببین...امروز صبح نبود..یعنی نیست..باید پیداش کنی»
-چییییی؟؟؟
« گفتم پیداش کنننن »
- چرا؟
« به تو ربطی نداره»
یقمو محکم گرفت
- مرد تو چه مرگته؟ به خودت بیاااا...عاشق دختری شدی که فقط چهار روزه دیدیش؟ گند زدی به همه چی؟ دیگه اصلا برام اهمیت نداره اون متوجه انتقال بار ما توی اسکله شده یا نه اما اینکه تو چته برام خیلی مهمه...چرا واقعا باید اینهمه فکرت درگیر ینفر شده باشه...الان یه کلمه بهم بگو تو چکاره اونی که نگرانشی
« رئیسش....نه عاشق کسی شدم...نه هم کسی برام مهمه...فقط همین...پیداش کننن»
یقمو ول کرد
- تو یروز بالاخره مجبوری باهاش کنار بیای...با احساساتت...یادت نره که همین عدم تعادل بین احساساتت بود که باعث همچین چیزی شد...اینکه تو الان یه دو قطبی باشی
« باهاش هیچ مشکلی ندارم...گمشو سرکارت»
اروم رفت بیرون و درو بست
اه...واقعا چه مرگمه؟ چرا نمیتونم خودمو جمع و جور کنم....اخه این دختر کجا میتونه باشه؟
اروم زیر لب خندیدم...تازه اینقدر کوچولوئه که راحت هم نمیتونم پیداش کنم
وایسا...ممکنه پیش یونجون باشه الان
سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون
پله هارو سریع رفتم پایین تا رسیدمبه در اتاق یونجون و در زدم اما باز نکرد
برگشتم طرف دفترم و توی راه کای رو دیدم
« هی...تو..یونجونو ندیدی؟»
+ نه...امروز اصلا نیومده
« نیومده؟ ماریا چی؟»
+ اونم همینطور...امروز ندیدمش
برگشتم به دفترم و سرمو گذاشتم روی میز
مگه میشه سه نفر همزمان گم بشن؟ اگر دزدیده شدن کی همچین کاری کرده و چرا؟
تلفن روی میزم زنگ خورد
برش داشتم
« کانگ تهیون... بفرمایید؟»
( بله...میشناسم...فقط اگه میخوای دوباره کارمنداتو ببینی بهتره عجله کنی چون زیاد وقت براشون نمونده..مخصوصا چوی یونجون)
بعدم گوشی رو قطع کرد و دیگه برنداشت ولی میدونم کیه....
سریع رفتم بیرون و دستور دادم چند نفر ردیابای دور تا دور کشورو بررسی کنن و بهم اطلاع بدن
بعدشم رفتم پیش بومگیو
« تو باید با من بیای...جون سه نفر توی خطره»
- بعد چرا؟ تو که جون ادما واست کشکه
« گفتم باید...نگفتم لطفا...من رئیستم اینم یه دستوره...زودباش..اونی که پشت خط بود هانا بود»
- خیلی خب...وایسا چند نفر دیگه رو هم با خودم بیارم
« نه..خیلی خطرناکه...بهتره اگه قراره کشته بده بیشتر از دوتا نباشه و تنها هم نمیتونم برم چون برای اطمینان به تو نیاز دارم»
- خب...من فکر کنم بدونم اونا الان کجان...ممکنه توی شرکتی باشن که زیر مجموعه مافیای شمالی عه
« خیلی خب...پس اول میریم اونجا...زودباش نباید دیر کنیم»
یعنی تا همین الانشم ممکن دیر شده باشه؟
YOU ARE READING
good boy gone bad
Fanfictionشاید همیشه همه چیز قشنگ نیست شاید همیشه همه چیز قابل تحمل نیست شاید همیشه همه چیز خوب نیست شاید همه ی ادما بد باشن شاید دنیا کثیف باشه شاید همه ی رابطه ها شروع میشه که به خیانت ختم بشه شاید درواقع هیچ چیز توی دنیا هیچوقت درست نیست اما هاله ی خوشبینا...