Pov: taehyun
«خب...غذاتو خوردی؟ حالا از اینجا برو بیرون»
- نه..من میخوام همه ی اینجارو ببینم
« نه ببین داری پررو میشی دیگه»
- اگه میتونی منو بگیر
بلند شد و شروع کرد به دویدن توی خونه
« نمیگیرمت ولی میتونم بکشمت»
انگار اصلا حرفم تو گوشش نمیرفت...
به هر چیز عجیبی که میرسید سریعا میپرسید این چیه و به این کارش ادامه میداد و وقتی اسم همه وسایلو فهمید میرفت توی یه اتاق دیگه
حموم و سالن و اشپزخونه رو گشت تا به اتاق خواب رسید
همچنان سوالاشو ادامه میداد
یهو برگشت طرفم
- تو زن داری؟ دوست دختر چطور؟
همونطور که روی مبل توی سالن نشسته بودم جوابشو میدادم
« من؟ نه . بچه..اینقدر فضولی نکن میندازمت بیرونا»
- پس چرا لباس خانوما تو اتاقته؟
« نگفتم فضولی نکن؟»
- اینکه فضولی نیس..سوال کردنه..بنظر منکه سوال کردن عیبی نداره
« بنظر من داره»
دیگه صدایی ازش نشنیدم
زیاد نبود اما این بچه حتی یه لحظه هم ساکت نمیشد
رفتم ببینم داره چیکار میکنه
« هی تو داری چیکا..»
داشت اون لباسو بو میکرد
- این یکم بوی مامانمو میده
با تعجب نگاش کردم
«چ..چی؟»
- دقیقا خودش نیست اما مثل مامانه...این لباس برای مامان منه؟
« اونو بده بهم ببینم»
کاملا معلوم بود که مردده اما لباسو جلوم گرفت
گرفتمش واروم بو کشیدم
همه خاطراتم دوباره و دوباره برام زنده شدن
« این بوی مامان توئه؟»
- اوهوم
« چه بوی...خوبی میداده پس»pov: yeonjun
دیگه از گشتن نا امید شده بودم...
احتمالا دیگه پیدا نمیشه اخه یه بچه با نیم وجب قد تو یه شرکت سه طبقه هر واحد دویست متر؟
چطور میتونستم بفهمم کجاست
خواستم وارد اتاقم بشم تا لباسامو عوض کنم که صدای بچه گونه آشنایی رو از اتاق تهیون شنیدم
سریع درو باز کردم
تهیون با عصبانیت برگشت طرفم
- از کی تا حالا در نمیزنی؟ از کی تا حالا جرئت داری بیای تو اتاق من؟
+ یونییی
سویون طرفم اومد و محکم بغلم کرد
« بلایی که سرش نیاوردی نه؟»
- استثنائا نه ...میتونی ببریش
« چرا استثنا؟»
- چراش به خودم مربوطه..ببرش
دست سویونو گرفتم و خواستم برم
- چه خبر از ماری؟
« اون خوبه...بهتر از همیشه. کاملا هم معلومه که چرا اینو میپرسی. فعلا»
- واقعا؟ پس چرا میپرسم
« فعلا»
درو بستم و سویون رو بردم به اتاق خودم
بعد یه مدت خوابش برد
با خیال راحت از اتاق اومدم بیرون تا به شیفتم برسم
وسط راهم با ماریا برخورد کردم
« معذرت میخوام ماری»
- ع..عیبی نداره یونجون داشتم دنبالت میگشتم..میخواستم ازت چیزی بخوام
« هوم؟»
- یه قرار شخصی دارم میتونی به کای بگی به جای من یه شب شیفت بده؟
یه لحظه احساس عجیبی بهم دست داد
چطور میتونه اینقدر رک بهم بگه قرار داره و ازم بخواد جاشو پر کنم
نسبت بهش احساس مالکیت میکردم
« قرار شخصی؟»
- اره..چیه؟ امیدوارم بقیه حرفمم تو کلت رفته باشه
« اره..باشه باشه.. بیخیال باشه بسپارش به من»
- اون بچه رو پیدا کردی؟
با شونم اروم بهش زدم
« من حواسم به بچه هست..تو دلتو بگیر نلرزه»
با ابروهای درهم و نگاهی سرشار از طعنه ازش خداحافظی کردم و دور شدم
منه احمق فکر میکردم اگر براش خاص باشم میتونم شانسی داشته باشم
اما چیزی که نمیدونستم این بود که من حتی براش خاص هم نبودم..
با هر کس و ناکسی جور میشه...منه احمق
منه احمق.....
YOU ARE READING
good boy gone bad
Fanfictionشاید همیشه همه چیز قشنگ نیست شاید همیشه همه چیز قابل تحمل نیست شاید همیشه همه چیز خوب نیست شاید همه ی ادما بد باشن شاید دنیا کثیف باشه شاید همه ی رابطه ها شروع میشه که به خیانت ختم بشه شاید درواقع هیچ چیز توی دنیا هیچوقت درست نیست اما هاله ی خوشبینا...