part1🌒

176 15 6
                                    

بالش گرم و نم دار ونرم رو با حرص پرت کردم ...اب بینیمو بالا کشیدم و موهای بلندم که به گردن خیس از عرق و بازوهام چسبیده بودن رو جمع کردم ...اطرافم کشی نبود تا ببندمشون پس دوباره همون طوری ولشون کردم چشمام داشت از گریه اتیش میگرفت ...گرم بود  هوا تخت هتل تشک برقی داشت و گرما متساعد میکرد ...رو تختی ساتن به بدن عرق کردم به هم میچسبیدن ...چندش محض بود ...تاپمو در اوردم و باهاش بینیمو پاک کردم ...
+مسخره ها ....گه میریزین تو این شیشه ها؟
انگار حالا رئیس کارخونه ویسکی جلوم بود و داشتم توبیخش میکردم ...صدامو با گریه برده بالا
+خاک تو سر مفت خورتون کنم ...اینهمه هر شیشه قیمتشه عوضیا ...همتون مفت خورید ...همممتون پدرسگا ..
در اتاق باز شد و بهار اومد تو ...
+کدوم گوری بودی تو؟من همیشه باید گوشیتو بسابونم تا بیایی؟؟
×ببخشید خانم تو راهرو اقای اشتاین رو دیدم به حرف گرفتتم ...
+مرد شور اونو و تورو باهم ببرن(با گریه و کلافگی)بیا ببین این چه مارک عنیه ...چرا من هر چی میخورم هشیار تر میشم؟چرا یادم نمیره؟چراااا
×خانم این بهترین مارکشون بود ...از دیشب پنج تا بطری خوردید زیر چشماتون سیاه شده..
+شده که شده ..به توچه؟پنج تا بطری پنج تا بطری....هی میخورم میریم دستشویی ...خدا مرگشون بده عوضیا رو ...
×خانم چقدر گریه میکنین؟
+گه نخور (گریه ی دوباره)....همه زندگیم بی هدف شدههههه ....من برا چی دارم زندگی میکنممم...اخ من چجوری برگردم ایران؟چجوری برم تو شرکت بی صاحابمممممم...
بهار خم شد و لباس نقره ای رنگو از روی زمین برداشت ...
×خانم این یه عالمه قیمتشه ...چرا پارش کردین...
+من این جُل کهنه رو پوشیدم که همه بهم نگاه کنن...نگو اون خنده های اشغالشون از مسخرگی بوده ...
×خانم به اقا فرید بگم؟بره حساب اقا فرهادو برسه؟
+لازم نکرده ...فرهااااد...اخ فرهااااد ....ببین چجوری میسوزونمت مرتیکه .....
دوروبر خودم نگاهی انداختم ...بوی گند عرق میدادم ...ارایش دیشبم رو صورتم بود و با لباس زیر توی تخت هتل پلازای سئول داشتم مثل سگ ویسکی میخوردم و گریه میکردم ....باید خودمو جمع کنم ...باید حساب تک تکشونو برسم ...من مگه شوخی دارم با کسی؟من ماهزادم ....
خانم باید خودمو جمع کنم ...باید حساب تک تکشونو برسم ...من مگه شوخی دارم با کسی؟من ماهزادم ....ماااه زاد مُطلق....غول بازار الکترونیک ...مگه من کم الکی ام؟
بلند شدم از روی تخت گرم و چندش ...پاهای عرق کرده ام که سرامیک یخو لمس کرد لرز کردم ...خیس عرق بودم ولی لرز داشتم ....
به سمت حمام رفتم و دوش گرفتم ...پنج تا بطری ویسکی ده ساله نتونسته بود مستم کنه و اتیش درونمو خاموش کنه ....ماده ببر درونم غرررش میکرد ...توی تصوارتم فقط با خالی کردن یه گلوله توی مغز فرهاد اروم میشدم...
چشمامو بستم و از پنل لمسی تنظیم دما ...دمای اب رو به صفر رسوندم!یعنی دمای انجماد ...اب گرم در صدم ثانیه یخ شد ...میتونم بگم به جرعت سنکوپ کردم ...تاثیر الکل روی مغزم و این شک یهویی ...نفسم تو سینه موند و چشمام از حدقه بیرون زده بود اما خیره سرانه از زیر اب یخ تکون نمیخورم ...نفسم به یک ان بالا اومد ...الکل توی خونم یخ زده بود و ماهزاد همیشگی خودشو بهتر نشون میداد ...با عصبانیت توام با ارامش ترسناکی توی اینه قدی نگاه نیگردم و لبخند میزدم ...رژ صورتی که دیشب روی لبهام بود و کمی هم ازش بیشتر نمونده بود رو شستم ...موهای هایلایت شده ی خاکستری بلوندم که تا پایین کمرم بود رو با شامپوی مخصوصش با ارامش عجیبی شستم بوی خوب شامپو اعصابم رو اروم تر کرد ...حوله ی خنک رو دور خودم پیچیدم و بیرون رفتم ...خدمات هتل با دیدنم که حمامم تموم شده سریع بیرون رفتن ...بهار تبلتش رو روی میز گذاشته بود و با لباس نقره ای رنگ دیور ور میرفت ....خودمو جلوی اینه رسوندم و نگاهی به خودم کردم موهای خیسم قیافه یاغی مو وحشی تر نشون میداد ...دوتا گوی خاکستری پر رنگ چشمام مصمم از توی اینه بهم خیره شده بودن ...
×خانم اقا فرهاد چند باری تماس گرفتن ...بلاکشون کنم؟
دستمو برای گرفتن گوشی دراز کردم با تردید گوشیو توی دستم گذاشت ..همون موقع تصویر خندان فرهاد روی صفحه اومد و شروع کرد به زنگ خوردن دنیایی از حس های متضاد با دیدن عکسش سراغم اومد ...گریه غم تنفر سوختن...چشمامو روی هم فشار دادمو نفسمو بیرون دادم ...
+الو؟
_الو ماهی؟ماهرو خانمم ...ماهزادم...کجایی زندگیم ...دیشب یهو رفتی نگرانت شدم شب زنگ نزدم مزاحمت نشم
احساس کردم تمام معده ام توی حلقمه ...حالت تهوعم اون قدر شدید بود که عق زدم اما بی حاصل!
_چی شد عروسکم؟حالت خوب....
+اهم ببخشید صدام گرفتست...حالم خوبه ...چخبر؟
_خبر دست اول ....قرار شد با بلومبرگ المان تمدید کنیم ....
+اا؟جدی؟
_مثل اینکه خوشحال نشدی؟
+چرا خوشحالم ...
_نمیدونی چقدر حالم خوبه
یعنی هفته ی دیگه توی اسپانیا ازدواج میکنیم؟بعد ده سال؟
یاداوری قول و قرار هامون حرفاش باعث میشد مغز سرم داغ کنه ...
+من باید قطع کنم بای ....
گوشیو با حرص انداختم روی میز جلوم که خورد به رژ لب های و لوازم روی میز و پخششون کرد ...
+بهار
×بله خانم ...
+چند ساله برای من کار کردی؟
×پنج‌سال خانم ...
+توی این پنج سال ...کسی از دستم قسر در رفته؟کسی که بهم بدی کرده باشه ....
چشمای سیاهش پر از ترس شد
×وای ...لطفا اجازه بدین به اقا فرید زنگ بزنم ...
+میری اتاق ۶۸۵ اقای فرانس ...اول سلام منو میرسونی و بعد هم ازش میخوایی که برای دوساعت اینده یه کاری کنه بتونم یه بچه رو از مرز خارج کنم ...
×خانم
+نشنوم چیزی ..‌سریع ....
متوجه بودم میخواد التماس کنه ولی محل ندادم و پشتمو کردم بهش ...پنجره های قدی بزرگ رو باز کردم و نشستم روی تشکچه های جلوش ...مردم سئول مثل مورچه های باربر در حال فعالیت بودن ...سرمو تکیه دادم به دیوار و ده سال گذشته رو مرور کردم ....
پونزده سالم بود حاج اقا مطلق پدرم حجره فرش فروشی داشت سر بازار تهران کسی نبود نشناسدش، سرشناسیش همه جا زبانزد بود .از همون بچگی خفه ام کرده بودن توی تعصبات و اعتقادات الکیشون از همون بچگی نافمو به اسم پسر عموم بریده بودن ...فرهاد !تنها دلخوشی روزهای زندگیم ...وقتی چهارده ساله بودم عموم اجازه خواسته بود بیان برای نامزدی ...دل توی دلم نبود.فرهاد پسر قد بلتد و خوشتیپ منطقمون بود تو هیئت که میرفتیم چشم و نگاه همه روش بود .ته دلم مالش میرفت از تصور فرهاد کنار خودم .عموم اینا که اومدن برای نشون و نامزدی گفت من ازش حمایت نمیکنم بره رو پاهای خودش وایسه!بابامم موافق بود فرهاد اون زمان یه مغازه تعمیرات تلویزیون و لوازم الکترونیکی داشت ...مغازش نزدیک خونمون بود دیگه از اون به بعد هر ظهر غذایی که خودم نمیپختم رو توی ظرف میچیندم و براش میبردم .کم کمک پام به مغازش باز شد ..فرهاد میگفت درامدش خوبه خدا روزیمونو میرسونه ولی من بلند پرواز بودم من دلم میخواست مثل خواهر زینب همکلاسی جنگ زده ام توی مصر عروسی کنم با اون لباس های زیبا و رویایی ...حاج بابا همیشه مخالف تجملات بود مثل حاج عمو ...ولی این وسط من بودم که دلم پریدن و اوج گرفتن میخواست
درسمو توی همون زمان ول کردن و رفتم کنار دست فرهاد !حاج بابا قیامت به پا کرد مفصلا چند فصلی ازش کتک خوردم ولی پا پس نکشیدم .حاح عمو به فرهاد گفته بود منو بندازه بیرون ولی اونم مقاومت کرده بود میگفتن بیایین عقدتون کنیم حداقل اما ما قول داده بودیم به هم که عروسیمونو اونجور که دوست داریم بگیریم!نه من نه فرهاد اونقدرا معتقد به اعتقادات خانوادمون نبودیم ...خدارو تو دلمون داشتیم و برامون بس بود از همون وقت شروع کردم زبان یاد گرفتن فرهاد هم پا به پای من ...کم کم لوازم خونگی زدیم ...رشد کردیم بزرگ شدیم ...یعنی در واقع رشد کردم!بزرگ شدم!فرهاد یه پسر ترسوی وابسته بود که همیشه پشت من قایم میشد!سال بعدش از خانوادم جدا شدم و اپارتمان جدا خریدم!فرهاد همسایم بود...روز به روز جسارت هام و ریسک هام بزرگ تر میشد و رشد میکردم ...من از یه تعمیراتی فکسنی فرهادو رسوندم به اینجا ...من !ماهزاد مطلق
الان کسی فرهادو نمیشناخت.همش من بودم شرکت ماهزاد بود عکس من بود که روی جلو مجله ها بود من بودم که بازار الکترونیک رو به دست گرفته بودم !برند های مطرح دنیا بدون بازار من فلج میشدن !بارها اسممو توی لیست قدرت مند ترین زنان دنیا دیده بودم و مست و کیفور شده بودم ...فقط تلاش میکردن و مثل ماشین کار میکردم !فرهاد دوسال پیش برای اینکه زبان کره ایش بهتر از من بود اومد سئول میگفت اینجا برای زندگی خوبه ...سرمایه گذاری های کلانی توی همه کشور ها میکردم برای گرفتن گرین کارت!فرهاد میگفت سامسونگ کره دائما به کسی نیاز داره بزای هماهنگی !احمقانه چشمامو رو دروغاش میبستم.میگفتم فرهاد به اسم منه مال منه ...همه توی ایران مارو زنو شوهر میدونستن مجله هایی که عکس دوتامونو چاپ کرده بودن هم حتی نمیدونستن که ما زنو وشوهر نیستیم ...هیچ کس نمیدونست فرهاد همه جا کنارم بود ...مثل دیشب!مهمانی تشریفایتی سالانه کمپانی های الکتروتیک کره.برام مهم بود که بتونم بازار موبایل رو به دست بگیرم پس گرون ترین لباس رو انتخاب کردم و به مهمونی رفتم ....نگاه خیره و هرزه مردا زیاد روم بود فرهاد دائما حواسش پرت میشد و گوشیش دستش بود !اقای فرانس برای دقایقی که باهام حرف زده بود بهم رسونده بود که ماهزاد از شرکتش قدرت مند تره!
گفته بود چشمای خاکستری ماهزاد و جسارت و جرعت توی چشمای ماهزاد هر مردیو فلج میکنه!
تحسین و حسرت رو توی چشمای همه میدیدم
کسی رو یارای مبارزه با من نبود !
اونقدر قدرت داشتم که بتونم تک تکشونو فلج کنم !
اما حالا از نزدیک ترین کسم بد ضربه خورده بودم ...
انگاری همه میدونستن که اینجور کلاه بزرگی سرم رفته
و حالا همشون دارن توی دلشون بهم پوزخند میزنن ...
روزگارتو سیاه میکنم فرهاد ...
بشین و نگاه کن ...
تلفن رو برداشتم و
هات چاکلت غلیظ سفارش داده بودم ...
به خاطر اینکه منم بیام سئول
چند سال روی زبان کره ایم کار کرده بودم و الان نیتو حساب میشم
بهار در زد و اومد تو ...
تو چشمام نگاه نمیکرد . ازم ناراحت بود ...
× حل شد خانم
لبخند خبیثانه ای زدم
و از سکو پایین پریدم
کش و قوسی به خودم دادم و از ته دلم خندیدم ...
شاداب و پرانرژی شده بودم !
هات چاکلتمو با همون تن پوش حوله ای خوردم
و جلوی میز آرایش نشستم
یه پرواز میخوام دو ساعت دیگه بپره میخوام برم نیویورک
بی صدا تبلتشو چک کرد
×تا فردا پروازی نیست
+ نیست و نداریم تو ذهنم جا نداره ...
دو ساعت دیگه بپره و تمام ...
× حتی جت خصوصی هم داخل فرودگاه نیست خانم
ببر درونم غرش کرد
فریاد بلندی زدم و محکم رو میز زدم
+ من باید برم باااید برم ... گوشیم کو ؟ گوشیمو بده ..
انروز برای دومین بار یه یکی رو زده بودم
کسی که خیلی دم کلفت بود !
اما حتی اون میگفت چند تا از هواپیما ها نقص فنی دارن و نمیپرن !
مغز سرم داغ شده بود و صورتم سرخ کرده بود ...
ولی مستانه خندیدم و
قول شام دونفره ای رو تو سواحل مادرید دادم !
کارساز نبود ...
میگفت نیست پرواز نداریم .
شام دونفره توی مادرید رو دلش میخواست
و همینم کلافه اش کرده بود ...
گفت تا پنج دقیقه دیگه خبر میده ...
گوشیو قطع کردم و چشمامو بستم
آروم باش ماهزاد ... آروم باش عزیزم ...
تو خودت تنها از پسش بر میایی توخودت تنها برای بیچارگی فرهاد کافی هستی ...
+ بهار ... فرید زنگ نزد ؟
× نه خانم ...
+ دیگه کی میدونه ؟
× تاکید کردن جایی درز نکنه ...
+ گفتی دختره کیه ؟
× بازیگره خانم ... خیلی معروفه
و تازگیا خیلی شایعه راجع به غیبتش پخش شده ...
کسی ماجرا رو نمیدونه
+ فردا ساعت نه صبح رسانه ایش کن
× بله ؟!!!!! خانم آقا فرهاد ... شرکت ...
+ سهام رو خارج کنید و بزارید برای فروش
سرمایه گذارای داخلیو خبر کن که ضرر نکنن ...
سهاموکه گذاشتن برای فروش
لحظه اول همه رو به نام خودم بخر ...
فردا طوفان به پا میشه ...
× خانم مطمئنین ؟
+ مردم اینجا دنبال آشوبن ...
آشوب و رسوایی سود آوردی داره !!!
تلفنم زنگ خورد ...
جت شخصی ای تا سه ساعت دیگه میپره ...
جت برای یک از کمپانی های سرگرمی کره است ...
گروهی از خواننده هاشون میخواستن برن نیویورک
. قبول کرده بودن منم همراهشون برم
لباس پوشیدم و به بهار سپردم که وسایلم رو جمع کنه
و بره ایران و منتظرم بمونه تا بیام .
از هتل ماشین و راننده ای خواستم و آدرس
پیامک شده رو نشونش دادم . راننده میگفت زیاد دور نیست
و داخل گانگنام هست . خونه ات گانگنامه آقا فرهاد ؟
خونه زنت اونجاست ؟
هر چقدر بخندم هر چقدر بخوام خبیثانه به قضیه نگاه کنم
تهش به چی میرسم ؟
ده سال ! ده سال تمام هر شب و روزم
رو با خودش و خیالش گذرونده بودم !!
عکس بزرگی ازش رو جلوی تختم زده بودم !!
اولین هدف زندگیم آرزوی اون بود .
اولین قرارداد سنگینی رو که بستم حتی یه کیف برای خودم نخریدم !
تمام و کمالش رو دادم و براش ماشین مورد علاقشو خریدم .
آخ که چقدر دلم برای خودم میسوزه آخ که جگرم داره میسوزه ... حس دخترای تینیجری رو داشتم که دوست پسراشون بهشون خیانت کردن ...
آدم به یه بچه گربه بعد یک ماه دلبسته میشه ... من با دلبستگی ده سالم چکار کنم ؟
وقتی ماشین نگه داشت شک داشتم به تصمیمم . دلم نمیخواست پا توی اون خونه بزارم
دلم نمیخواست بوی فرهادو اونجا بشنوم ! دلم نمیخواست که همه چیزایی که دلم میخواست توی خونه دو نفره مون داشته باشم اونجا ببینم !
بغضم شدید شده بود
به سختی نفس میکشیدم زنگ درو زدم و منتظر شدم ! در با مکث باز شد ...
میدونستم فرهاد خونه نیست
و به اصطلاح مادر بچش درو برام باز کرده . مادر بچش ... مادر بچه ی فرهاد ...
همون صفتی که توی خواب هم نمیدیدم این صفت برای غیر خودم باشه !
توی رویاهام همیشه یه کوچولوی چشم خاکستریو
بینمون روی تخت میخوابوندم و دوتاییمون با عشق نگاهش میکردیم ...
اونقدر غم توی دلم بود که داخل خونه نرفتم
پر از بغض توی عوالم خودم بودم .
حاضر بودم همون لحظه روحم قبض بشه و بمیرم .
یکی درو با احتیاط باز کرد .
زن شرقی زیبایی کمکم اومد از پشت در بیرون ...
توی چشماش ترس بود .

Without you | بی تو Where stories live. Discover now