part4🌒

64 6 0
                                    

لیوانمو برداشتم . قلپ کوچکی ازش خوردم . ذهنم یه لحظه به کار افتاد و صدای خودم توی مغزم اکو شد . مگه من توی ذهنم حرف نزدم ؟ آره آره تو ذهنم بود .
بهش نگاه نکن ماهزاد بهش نگاه نکن ماهزاد آروم باش آروم تو ذهنت بوده حتما تو ذهنت بوده
_ هه هه راستش تعجب کردم ! امم شاید اون میز خنک تر باشه
از شدت خجالت و نفهمی خودم فقط چشمامو آروم بستم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم
+ چیزی گفتین ؟
_ گفتم شاید اون میز خنک تر باشه گفتین گرمتونه
+ من ؟ اشتباه شنیدین
_ چی ؟ تو الان گفتی نگاهت نکنم ...
+ هیسسسس هیسسسس باشه باشه فراموشش کن
یکم با تعجب نگاهم کرد و بعد یجور خاصی خندید . یعنی این دیوونه دیگه کیه ! داشتم میترکیدم کیفمو از روی میز برداشتم و با گفتن فعلا به سمت در خروجی رفتم .
_ مهمونی هنوز تموم نشده !
+ حوصله اینارو ندارم میخوام برم یه جای جیپ رامیون بخورم !
_ رامیون ؟ الان ؟
+ میتونی بیای همراهم
نگاهی اطرافش انداخت . دلش میخواست بیاد اما مردد بود . دست آخر شروع کرد به راه اومدن و گفت بریم
_ خیلی وقت نیست اومدین کره ، چجوری طرفدار رامیونین ؟
+ چون خوشمزست . واقعا این چه سوالیه ؟
_ خیلی سبک مغز به نظر میام
+ بیا کلا امشب هر چی که از هم دیدیمو فراموش کنیم
همونطور که با کلی غرور و مسلط از پله ها پایین میومدم گفتم + نمیخوام با ماشین شخصی برم . میخوام تاکسی بگیرم و برم تا یه مارکت
ماسکشو از توی جیبش در آورد و زد به صورتش
_ ریسکش بالاست ولی الان آخرشبه
چند دقیقه بعد در مقابل نگاه های متعجب راننده تاکسی با اون تیپ مکش مرگ ما ، توی تاکسی نشسته بودیم
_ میتونم یه چیزی ازت بپرسم ؟
+ هوم
_ اگه اون روز جلوتو نمیگرفتیم واقعا اون بچه رو میبردی ؟
+ اوهوم هووووف بهت گفته بودم یادآوریم نکن ( مکث طولانی ) من آدم ترسناکیم آقای کیم ! گاهی اوقات خودمم از خودم میترسم . حتی ازت کینه گرفته بودم و هدفم این بود که بهت نزدیک بشم و با یه رسوایی عاشقانه کارتو تموم کنم اما نمیدونم چرا منصرف شدم
با تعجب برگشته بود و بهم نگاه میکرد .
_ من فقط کاریو که باید انجام دادم
+ چرا ترسیدی ؟ گفتم که کاری باهات ندارم
_ حتی اگه میخواستی هم نمیتونستی کاری باهام داشته باشی
عمیق توی چشماش نگاه کردم و با لحن مسخره ای گفتم + اوهوم درست میگی ( سکوت طولانی ) راستی من چی صدات کنم تا آخر ماجراجویی امشب ؟ با آقای کیم راحت نیستم
_ ولی من راحتم !
+ خوبه پس نامجون صدات میزنم
_ چرا نظرمو میپرسی وقتی برات مهم نیست ؟!
+ خواستم مثلا محترم به نظر برسم !
تاکسی وایساد و ازش پیاده شدیم . با لباس های فوق گرون و تیپ های آنچنانی جلوی یه مارکت شبانه روزی که چراغ های نئونیش خاموش و روشن میشد وایساده بودیم .
_ چی میخوری ؟
+ رامیون تند با پنیر و کیمچی و آبجو
بی حرف به سمت مغازه رفت  و منم روی صندلی های بیرون مغازه نشسته بودم . پاهای دردناکمو از توی کفش در آوردم و درازشون کردم روی صندلی کناری و مثل زمان راهنمایی توی مدرسه ، لم دادم روی صندلی
پاهام از چاک لباسم بیرون اومده بود و تا بالای زانوم آزاد و رها بود . دست به سینه توی افق بودم که با دو تا ظرف اومد . وقتی نزدیک شد تا نگاهش به پاهام افتاد ، پاهای بلندش توی هم گره خورد و سکندری ای خورد اما خودشو نگه داشت و ظرفا رو گذاشت روی میز . بلند از ته دل خندیدم
_ خیلی دلم میخواد خرابکاری نکنم ولی نمیشه ! هی خانم مطلق درست نیست اونجوری اونجا بشینی لباست هم روی زمین افتاده
+ من راحتم ! آبجو هم خریدی ؟ میدونستی فامیلیمو افتضاح میگی ؟ بگو ماهزاد ... آسونتره
_ ماهزاد ... درست گفتم ؟؟
در حالیکه نودل رو فوت میکردم سر تکون دادم
_ شنیدم پدر اون بچه رو بیچاره کردی
+ کمشه هنوز اولشه ( به فارسی گفتم ) جرششش میدم
_ کار درستی نبود اون...
+ به تو ربطی نداره
دستش روی هوا مونده بود و با تعجب نگاهم میکرد
+ کاش اینجا نون بود دلم میخواد کیمچی هارو ساندویچ کنم و بخورم !
_ پوست رو خراب میکنه
+ هوا سرده و قاعدتا باید کتتو بدی به من
_ هوا سرده و قاعدتا باید برای خودم نگهش دارم !
+ پس برام یه آبنبات بخر!
انگاری که با یه بچه تخس و دیوونه طرف باشه ؛ سری به تاسف تکون داد و رفت طرف مغازه . دو قدم بیشتر نرفته بود که صدامو انداختم ته سرم و لوس گفتم + نامجون اوپااااا کیم نا....
به سرعت برگشت و در دهنمو گرفت . خبیثانه ابرو بالا انداختم
_ تو قطعا از تیمارستان فرار کردی !
+ سردمه
کلافه کتشو در آورد و پهن کرد روی پاهام . بوی ادکلنشو میداد و بوی اون معرکه بود
+ میخوام پیاده برم
با تعجب نگاهم کرد
_ میتونی کتمو برای خودت نگه داری من دارم میرم
بعد بی تعارف شروع کرد به سمت خیابون رفتن تا گوشیشو بیرون آورد که مشین کرایه کنه ، بلند شدم و کتشو انداختم روی شونم و رفتم کنارش وایسادم
+ تو داری یه خانم محترم رو توی خیابون ول میکنی و میری
_ خانم محترم میتونه همراهم بیاد
+ خانم محترم دلش پیاده روی میخواد
خانم محترم شکست عشقی خورده !
انگاری قانع شد و پوف کلافه ای کشید و گفت بریم . پیروزمندانه لبخندی زدم و به راه افتادم . چند صد متری بیشتر نرفته بودیم که بارون گرفت ! لباسش به بدنش چسبیده بود و از موهاش آب میچکید
+ هی نامجون من خوشگل تر شدم ؟
مثل توی فیلما خیس شدم خوشگل شدم ؟
عمیق توی چشام نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و لبخندی زد
_ نه آرایشت خراب شده و مثل هیولا ها شدی
+ میدونستم همه چیزای اون مادر به خطاها الکیه
_ چرا اینجوری هست ؟
+ منظورت اینه که چرا اینقدر خوشگلم ؟
_ چرا انقدر عجیب هستی ؟
+ تنها فرقم با بقیه دو تا چیزه ! اول اینکه توی ذهنم هر حرفی میزنم به زبون میارمش و دوم اینکه هر چیزیو که بخوام باید به دستش بیارم
_ فکر نمیکنی با این رفتار قراره تا آخر عمرت تنها بمونی ؟
+الان غیر مستقیم میگی که هیچ مردی ازت خوشش نمیاد و فرهاد هم حق داشته ؟!
_ نه من فق...
+ مهم نیست در واقع حرف بقیه هیچ ارزشی برام نداره
مسافت زیادی راه اومده بودیم و پاهام توی اون کفش ها داشت میشکست . یهو وسط راه وایسادم
+ هی نامجون بیا کولم کن
انگاری نشنیده باشه که دارم باهاش حرف میزنم
+ هی با تو ام ! میگم کولم کن !
برگشت با چشمای گرد نگاهم کرد
_ واقعا با من حرف زدی ؟
+ کس دیگه ای جز تو اینجا هست ؟
_ من بیام تورو بغل کنم ؟
+ خیلیا دوست دارن این کارو کنن ... من افتخارشو به تو میدم !
_ ماهزاد من خسته ام و دارم میرم
به راهش ادامه داد
+ آخ چقدر پشیمونم از اون دام عشقی ای که برات پهن نکردم
_حتی اگه میخواستی هم نمیتونستی کاری از پیش ببری !
+ مهم نیست تو چی میخواستی مهم خواسته و نظر من بود . معمولا قربانی ها خودشون تصمیم به قربانی شدن نمیکنن  . بغلم کن دیگه پام درد میکنه ...
نمیدونم یهو چی شد که وایساد و پوفی کشید . خم شد و زیر زانوهام رو گرفت و بلندم کرد
+ عه عه کفشام کفشام الان میوفتن خیلی گرونن اینا ! سه تا جفت ازشون فقط تو دنیا هست بزار درش بیارم
_ سفت بگیر که در نیاد !
+ چقدر سبک مغزی ! چجوری سفت بگیرم ؟
چند دقیقه بعد من با لباس مشکی خیس و کفشای استلیوی مشکی توی دستم توی بغل نامجون با پیراهن سفید خیس و موهاش که به پیشونیش چسبیده بود ، بودم !
+ گفته بودم هر چی بخوام به دست میارم ! دیدی؟ بدستش آوردم ...
_ من یه جنتلمنم اگر گیر یه آدم دیگه ...
+ اگر گیر یه آدم دیگه افتاده بودم خیلی زودتر از تو بغلم میکرد و الان باهاش تو تخت بودم !
_ یه نوزاد شعورش از تو بیشتره
+ لطف داری ! بزارم زمین به هتل نزدیک شدیم
پوف خسته ای کشید و آهسته رو زانوهاش نشست و منو نشوند روی رون پاش و گفت کفشتو بپوش
+ اه کفش خیس پوشیدن یه تنبیه بزرگه
_کفشو لباس منم خیسه
+ از اونجایی که توی هتل ساکنم و هیچ مردی هم طرفم نمیاد ، لباس مردونه ندارم ولی یه پیژامه گل گلی دارم از ایران آوردم فک کنم اندازت بشه !
با خشم نگاهم کرد که ساکت شدم . سر پا وایسادم و کت خیسشو به سمتش گرفتم
+ وایسا بگم راننده بیاد ببرتت خونت
بعد چرخیدم سمت ورودی که از در شیشه ای فرهاد رو دیدم که مشوش طول لابی رو راه میرفت . انگار منتظر من بود . همون لحظه بچه اش و مادرش هم از پشت لابی بیرون اومد و کنارش وایسادن. فرهاد یهو مشوش شد و خواست راهنماییشون کنه یه جاییکه من نبینمشون ... انگار برای التماس اومده بود . اونقدر ناراحت بودم و حس بدی داشتم که سرگیجه گرفتم همون لحظه ای که نگاهش بهم افتاد سریع چرخیدم انگاری که ندیدمش .
با یه قدم بلند خودمو رسوندم به نامجون و تو فاصله ده سانتیش وایسادم . قدش خیلی ازم بلندتر بود . با کفشای لویی ویتونم روی کفش هاش نرفم وایسادم و یقشو گرفتم تو چشماش نگاه کردم
+ ببخشید ... گفته بودم باید هر چیزیو که میخوام به دست بیارم
اجازه ندادم بیشتر از این با چشمای گرد نگاهم کنه . لبامو نرم گذاشتم رو لباش و بوسیدمش . چشامو بستم تا چشمای متعجبشو نبینم . کاش یه عکاس اونجا بود و اون صحنه ی زیبا رو ثبت میکرد . زیر بارون دختری با لباس مشکی در حال بوسیدن مردی با لباس سفید در حالیکه دستش تو جیبشه
برای اولین بار تو زندگیم از کاری که کردم خجالت کشیدم . ازش فاصله گرفتم و توی چشماش نگاه نکردم و سرمو انداختم و از روی کفشاش اومدم پایین . همون موقع صدای فرهاد اومد
× ماهی ؟؟؟ داشتی چیکار میکردی ؟
برگشتم سمتش و ابرومو انداختم بالا
+ اینجا چیکار داری این وقت شب ؟
× ماهی تو اینو بوسیدی؟
+ باید بهت جواب بدم ؟
× ماهی تو منو دوست داشتی !
واقعا بلند خندیدم
+ چقد مفلوکی تو ! بیچاره فکر کردی بعد از اینکه ولم میکنی عزلت نشین میشم ؟ برو بابا مزاحم نشو
×میدونی چیه ؟ انگار از همون اولم هرزه بودی
چشمامو بستم و سعی کردم خونسرد باشم و اشکای اومده پشت پلکمو مهار کنم که دستی روی کمرم نشست و منو به طرف خودش کشوند . داغی دستاش حتی از روی لباسم به کمرم سرایت میکرد و توی اون لباس خیس حس گرما بهم میداد !
_ ماهزاد عزیزم چند بار بگم با مزاحما حرف نزن ؟ بیا بریم کلی کار داریم !
بعد چشمکی حواله من کرد . از تعجب نزدیک بود سکته بزنم ولی خودمو نباختم و خودم رو چسبوندم بهش و با هم جلوی چشمای فرهاد متعجب به سمت آسانسور رفتیم .

Without you | بی تو Where stories live. Discover now