part3🌒

65 8 0
                                    

دوباره روی همون تخت توی هتل خوابیده بودم
به شکم خوابیده بودم و مغزم پر از افکار بود .
چرا اینکارو کرد ؟ برای چی ؟ چی کم داشت ؟
زشت بودم ؟ بدرفتاری کردم ؟ هیچی به ذهنم نمیرسید .
هر جا که کارش آسون تر بود دادم به فرهاد
بدون اینکه بفهمه کم کاریاشو جبران میکردم تا به غرورش برنخوره
فرید ... داداش فرهاد همیشه میگفت :
خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند ماهزاد خانم اینقدر به فرهاد خوبی نکن ...
ولی من مثل احمقا میگفتم زنو شوهری این حرفارو نداره باید هوای همو داشته باشیم
حالا که بهش فکر میکنم کجای کار هوای منو داشت ؟
وقتی از بابام مثل سگ کتک خوردم و گفت دیگه بچه من نیستی ؟
همون موقعی که گفته بود بری سر خاک مادرت نفرینت میکنم
فرهاد هیچ وقت نبود ...
هیچ وقت هیچ وقت یکبار بغلم نکرد
یکبار بهم محبت نکرد
منه محبت ندیده دلم محبت میخواست
منه بی مادر از بدو تولد ، دلم محبتشو میخواست
هر بار که ماشینشو عوض میکردم ساعت جدیدو ...
تا چند هفته ای بهم میگفت ماهی بهم میگفت عزیزم !
این سال آخر رو بیشتر بهم محبت میکرد و منه احمق هم بیشتر عاشق !
یاد بچش افتادم تپلو بود و ناز ... رنگ چشماش عین فرهاد عسلی بود و موهاش تیغ تیغی ... چه جوری میخواستم اون کارو باهاش بکنم ؟
یکهو حالت تهوع گرفتم و
از روی تخت پریدم تو دستشویی
معده خالی مگه چیزی داشت که بالا بیاره ؟
سر دستشویی از ته دلم گریه کردم
از اینکه اینهمه جلوی اون پسرا تحقیر شده بودم
حالا راجع بهم چی فکر میکردن ؟
صورتمو شستم و اومدم بیرون تلفنمو برداشتم
و به بهار تک انداختم . سریع اومد اتاقم
لباس های گشاد زشت راحتی تنم بود و موهام چرب و بهم ریخته بود .
توی پنجره نشستم
+ بهار سفارش غذا بده ...
به انتخاب خودت ... خودتم بیا با من بخور ...
_ من خوردم خانم . چی میخورید براتون سفارش بدم ؟
+ هه ... این دو سالیو که فرهاد نبود
تنها غذا خوردن برام سخت نبود
چون همه اش توی ذهنم توی خونه جدیدمون اونم تصور میکردم .
هوففف ... یه غذای ساده ... زود بیارن گرسنمه ...
بی حرف از اتاق بیرون رفت
مثل تموم سال های عمرم خودمو بغل کردم و شروع کردم لالایی خوندن
مادری نداشتم برام لالایی بخونه
این لالایی رو از مادر فرهاد یاد گرفته بودم
وقتی دختر عموم رو روی پاهاش میزاشت و براش لالایی میخوند
همیشه تو حسرت اونجوری خوابیدن موندم ...
بعد از غذا خوردن قصد کردم
مثل همیشه قدرتمند برم سری به شعبه اینجا بزنم
کت شلوار شیکی پوشیدم و
استلیتو های قشنگ رو پام کردم
با راننده هتل رفتم شرکت
شعبه اونجا به بزرگی شعبه ایران نبود
برای همین اکثر کارمندا ایرانی بودن و منو میشناختن
وقتی وارد شرکت شدم تقریبا همشون قالب تهی کردن از ترس !
پوزخندی زدم . مثل اینکه ماجرای عشقی آقا فرهادو اینا هم میدونستن
فقط من بودم که مثل احمقا باهام رفتار میشد
عینک آفتابیمو در نیاوردم تا چشمای پف کرده ام معلوم نشه
مستقیم با قدم های محکم و سینه ای برافراشته به سمت اتاق ریاست رفتم اتاق فرهاد !
درو باز کردم دیدمش که پشت میز نشسته بود .
واقعا از پرروییش داشتم میترکیدم ... چقدر این بشر پررو هست ؟
تا منو دید از جاش بلند شد
از پشت عینک نمیتونست چشمامو ببینه برای همین نمیتونست پی به احساساتم ببره
جوش آورده بودم
حسابی با قدم های بلند و محکم خودم رو رسوندم به میز
از اون طرف میز مثل ترسوها اومد بیرون ...
نمایشی دستی روی میز کشیدم و کیف گرون قیمتم رو گذاشتم روی میز
خم شدم رو به جلو با دستام صندلو کشیدم جلو روش نشستم
مثل تخت پادشاهیم !!!
+میبینم که هنوز اینجایی ؟ با چه رویی دقیقا؟
_ماهزاد داری تند میری ... منم اینجا سهمی ...
+سیر نشدی؟ از اینهمه گه خوردنت سیر نشدی؟
_ ماهزاد ! من بودم که این کارو شروع کردم ...
داشت صداشو میبرد بالا صندلی رو چرخوندم
و تندیس بلوری بهترین کار آفرین رو از روی کنسول برداشتم و
با تمام قدرت به سمت سرش پرت کردم !
وسط حرف زدنش یکهو جاخالی داد
و تندیس خورد به دیوار و هزار تیکه شد
_ روانی ! داشتی میکشتیم ! ماهزاد تو چته ؟
عینکمو در آوردم و با چشمای خاکستری ترسناکم خیره چشماش شدم
+ میدونی که کاملا جدیم
و دیدی که میتونم بکشمت !
پس کاری برام نداره ... در نتیجه ... گم ... شو ...
هووف چقدر چقدر یعنی چقدر باید پررو باشه یه آدم ... صدامو بلند کردم و بهارو صدا کردم .
+حسابای فرهاد همه ی حساباش من حساب مرجعشون هستم برو شکایت نامه تنظیم کن تا آخر امروز همه حساباش بلوکه بشن . کارایی که گفتمو کردی؟ میخوام همه سهام بیاد بیرون ها ! حتی یک دهم درصدم نمیخوام که عرضه نشه ، فرهاد ده درصد داره که باید همشو بخری
× خیالتون راحت خانم همه افراد حاضر توی صف خرید تیم خرید شما هستن .
+ خوبه ... قرارداد با بلومبرگ به کجا رسید ؟ اوووف چقدر این سوتینه تنگه خارش گرفتم
×خانم باید برید برای تمدید قرداد آلمان . بهتون گفتم شما به اون جنس حساسیت دارین گوش نکردین
+ اه آره خیلی میخاره بگو فرهاد بره ال...
حرف توی دهنم موند ... فرهادِ خدا مرگ داده
+خودت برو ... خودت از طرف من برو
× ولی خانم خیلی مهمه بعدم اینجا شما ... تنها ...
+بهار ... برو یعنی چی ؟ یعنی برو ...
×آخه خانم مهمانی کاخ آبی هم هست سه روز دیگست
+عه؟ به چه مناسبت؟ من چرا خبر نداشتم ؟
×حدس زدم که نمیرید خانم بخاطر این رسوایی ...
+اتفاقا میخوام برم ...چه خبره حالا؟
×مهمانی سیاستمدارا و سرمایه گذار های کلان اقتصادی یه لیست بلند بالا از افراد و کمپانی ها ارائه دادن اسم شما هم داخلش بود خانم
دکمه کتمو باز کردم و لباس زیر مزاحمو در آوردم و انداختم تو کیفم . عینکمو به چشمم زدم و کیفمو برداشتم
+ من لباس ندارم اینجا بریم خرید باید بدرخشم !
مهمانی خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم رسید .
میکاپ سنگینی داشتم که با اینکه سنگین بود ولی فوق العاده طبیعی بود . لباس مشکی ساده ای پوشیده بودم که کمرمو باریک نشون میداد و چاکی تا بالای زانو داشت .
بعد از رسوایی که ترتیبشو دادم همه سهامو باز جمع آوری کردم حتی از سرمایه گذارهای داخلی و الان صاحب ۸۵ درصد بودم و طبق قانون بانکی کره جنوبی میتونستم بلک کارت داشته باشم ! البته که نه به عنوان یه ایرانی ! چون کارت بانکی برای ایرانی صادر نمیکنن ... به عنوان یه بلژیکی !
احساس قدرت میکردم و حس میکردم توی قدرت دارم تبدیل به هاله ای از دود سیاه رنگ و ترسناک تبدیل میشدم !
احساسات زیادی درونم بود . حس میکردم حالا که فرهاد به درک واصل شده باید جاشو پر کنم . انگار حرفای روزنامه ها روی منم تاثیرگذار بود . دیگه تقریبا احساسات برام مهم نبود ... فقط یکیو میخواستم که باهاش حس قدرتمو ارضا کنم !
مهمونی مزخرفی بود ! همسران سیاستمدار ها با گردنبند های مروارید و الماسشون دائما افاده میومدن و از پشت سر اطلاعات مارک و مدل کیف دستت رو در میاوردن !
هیچ کس نبود که بخوام باهاش حرف بزنم یا بگو بخند کنم . همشون یه مشت آدم طماع و شکارچی بودن! فقط کافی بود بهشون لبخند بزنی تا تورشون رو پهن کنن
بی حوصله به یکی از میز ها تکیه داده بودم و سعی میکردم سوشی اواکادو و خاویار بدمزه رو قورت بدم ... چه اصراری دارن که بخاطر گرون از کار در آوردن غذا اینقدر بدمزه اش کنن ؟ تقریبا هیچ کس بهم نگاه نمیکرد . بی حوصله توی انتها ترین و تاریک ترین میز سالن بودم و داشتم به رقص مسخره کنسول ایتالیایی و زن چاقش نگاه میکردم . حلقه زیتون رو کوکتل بلوبری مورد علاقم معلق بود از زیتون متنفر بودم و نمیخواستم لذت خوردن یک نفس این کوکتلو از خودم بگیرم .دوروبرمو چک کردم و خیلی به حساب خودم نورمال انگشت سبابه ام رو تا وسط کردم داخل جام تا درش بیارم . زیتون عوضی دائما از دستم در میرفت و به دست نمیومد !! اعصاب خورد لیوانو برداشتم و بردم پایین میز و با یه دستم گرفته بودمش و با دست دیگه ام تقلا میکردم که درش بیارم !
فکر کن این عکس بشه تیتر روزنامه فردا ! منی که با اون تیپم سه تا انگشتای دستمو فرو کردم توی لیوان و با قیافه ای تلاشگر در حال بیرون آوردنشم !
_مشتاق دیدار خانم مطلق
+ هییین ...
دستو پاچه انگشتامو از توی لیوان کشیدم بیرون و به طرف صاحب صدا برگشتم
_انگاری سخت مشغول بودین
به سمت صاحب صدا برگشتم ! بله آقای نامجون بودن که منو با همچین صحنه ی دل انگیزی دیده بودن !
از هول و دستپاچگی اصلا حرف نزدم . کت و شلوار سفیدی پکشیده بود و با ژست شیکی با تعجب به من نگاه میکرد .
اصلا مغزم کار نمیکرد باید چکار کنم نمیییییدونم چرا مث احمقا لیوانو گذاشتم رو میزو انگشتمو که توی لیوان کرده بودم مثل احمقا کردم تو دهنم !
وقتی دیدم داره با چشمای گرد داره نگاهم میکنه عصبانی شدم اخمامو کردم تو هم و اومدم چیزی بگم و تازه اونجا بود که فهمیدم دستم هنوز دهنمه !
از خجالت سوتی بزرگی که داده بودم گرمم شده بود . دستمو سریع در آوردم و سلام کردم ! یکی نبود بگه آخه سلام ؟؟؟ سلااام؟!
_بله ... واقعا مشغول بودین ...
+ اهه ... چیزه زیتون دوست ندارم ( بعدم مصنوعی نیشمو باز کردمو و خنده چرتی کردم )
ابروهاشو با یه حالت چندشی انداخت بالا و گفت : آها ...
_حدس میزدم باید اینجا ببینمتون
+بیایین اصلا راجع به دیدار اولمون حرف نزنیم !
_فکر کنم شما یه عذر خواهی به من بدهکارین!
+ نه تورو خدا؟ خوب شد یادآوریم کردی
بلند خندید _میدونستم آدم رک و بی تعارفی هستی !
واقعا جذاب بود و همین جذابیتش توجهمو جلب کرده بود !
+اینجا چکار دارید؟
_یجورایی کارآموزی میکنم!
بی تفاوت دوباره همون لیوانو برداشتم و یکم ازش خوردم
+تجارت توی دو کلمه است ! شما فکر کن به جای عذر خواهی میخوام یادت بدم!
سرمو گردوندم و توی چشماش نگاه کردم
+نخوری؛ میخورنت !
این کل چیزیه که باید یاد بگیری!
_چه سخاوتمندانه !
+بهشون نگاه کن ببین چقدر دارن تلاش میکنن تا دندونای تیز شده شونو نشون هم ندن ! اون زنا رو میبینی؟ افتخاراتشون وکیل بودن یا پزشک بودنشونه و کسیو که تحصیلاتش پایینه رو به بدترین نحوه ممکن میکوبن!
منو میبینی؟ من تحصیلاتم کمه و تنها دلیلی که تا الان سمتم نیومدن و نخواستن تحقیرم کنن اینه ( با چشمام به کیف کلاچ کوچیکم که روی میز بود اشاره کردم )
متعجب ابرویی بالا انداخت و بهم نگاه کرد ولی من همچنان به جلو خیره بودم .
+این کیف هرمس اگر نبود یعنی من از اونا کمترم ! یعنی اجازه دارن بهم توهین کنن ! مطمئن باش اگر توی این جمع یک کودومشون مدل کیفش بالاتر بود تا الان کار خودشو انجام داده بود!
_حتما لازم نیست بخوری تا خورده نشی!
+آقای کیم نامجون وقتی اونجوری به من خیره شدی و آرنجت رو گذاشتی روی میز باعث میشه گرمم بشه...

Without you | بی تو Where stories live. Discover now