part2🌒

73 9 0
                                    

ربدوشامبر سفید رنگی تنش بود و جلوش خیس بود ...
صدام خش دار شده بود .
خودت به بچه شیر میدی ؟
آهسته سرش رو تکون داد .
از جلوی در کنار رفت با دنیای غم وارد خونه شدم ...
خونه ای که قرار بود آرزوهای من توش محقق بشه .
اینجا خونه ی عاشقانه های فرهاد بود .
اینجا خونه ی عاشقانه های عشق جوونی من بود
ولی من توی این خونه جایی نداشتم اولین چیزی که دیدم عکس دونفره ی بزرگی روی دیوار بود
عکس به طرز عجیبی خار شد و توی چشمم فرو رفت
چشمای فرهاد برق میزد و میخندید .
خب کنار منم میخندید . کنار منم شاد بود
اون پهنای سینه اش که توی عکس سخاوتمندانه در اختیار اون زن گذاشته بود تمااام امال و آرزوی من بود .
آخ فرهاد مگه گناهم چی بود که اینجوری منو سوزوندی
اینجوری سرشکستم کردی .
با برگشتن فکر پوزخندایی که بقیه بهم میزنن ذره ای رحم و مروت که درونم به وجود میومد کشتم .
بچه ی خیلی کوچیکی رو مبل خوابیده بود که انگاری دشمن خونیم بود . با نفرت نگاهش کردم ...
مادرش جلوی دیدمو گرفت
و جلوم زانو زد
با اشک تو چشمام نگاه کرد .
× با نفرت بهش نگاه نکن . گناهی نداره . مقصر ما هستم
سرم رو بالا گرفتم که اشکام پایین نریزه
+ پس منو میشناسی ؟
× مگه میشه نشناسمت ؟ تو کابوس فرهادی
کابوس ؟ به من گفت کابوس فرهاد ؟
نمیدونم چی تو چشام دید که سریع حرفشو عوض کرد
× نه نه منظورم اینه که ... نمیدونم چی بگم ...
+ من کابوسشم ؟ من ؟ من که همه جوونیمو گذاشتم تا به آرزوهاش برسونمش ؟ من که همیشه اونو اولویت گذاشتم ؟
برق حلقه ی پر نگین دستش چشممو زد ...
خم شدم و دستشو گرفتم و حلقشو نگاه کردم
+ میدونی ده سال روزگار تو حسرت گرفتن این موندم ؟
فرهاد برات خریده ؟ با پول کی ؟
× فرهاد هم زحمت کشیده فرهاد هم توی این یال ها خیلی زحمت کشیده
+ فرهاد اینارو بهت گفته ؟ هه فرهاد تنها زحمتش زبان یاد گرفتن بود . فرهاد تنها زحمتش پشت صندلی نشستن و مخالفت کردن بود چون ریسک داشت . منننننن زحمت کشیدم . من فرهادو کردم ایننننن
تو دلم گفتم منِ بدبخت همیشه بهترینا رو برای فرهاد میخواستم ولی اون رفته بود به زنش چی گفته بود ؟
زنش ... زنِ فرهاد ... طبق معمول همیشه ، از عصبانیت لبخند زدم .
فرید میگه لبخند های توی عصبانیتم شبیه لبخندای مالیفیسنت میشه !
جلوش رو زانوهام نشستم بازم قدم ازش بلند تر بود . ساعد دستامو گذاشتم رو شونه هاش
+ بد شد ... چیکار کنیم ؟
فرصت حرف زدن بهش ندادم سرنگ کوچیک نیکوتین که توی دستم بود رو زدم تو گردنش و خالیش کردم
اول تقلا کرد که خودشو به گوشیش برسونه ولی کم کم داشت فلج میشد ... موقت !
شروع کرد به گریه و التماس با چشماش التماس میکرد
خم شدم تو چشماش نگاه کردم
+فرهاد بهت نگفته بود من شیطان روی زمین هستم ؟
بعدم بچه رو با چندشی برداشتم و توی کریرش گذاشتم
حتی نمیخواستم نگاهش کنم یک دهم عذابی که من کشیدم رو هم نمیتونی تجربه کنی
از خونه با اعتماد به نفس خارج شدم
سوار ماشین شدم و به محل قرار رفتم .
قرار بود همسفر ها با ماشین مخصوص خودشون دنبالم بیان و مستقیم پای پرواز بریم
داخل ماشین منتظرون بودم . بچه آروم بود و دستشو تا حلقش کرده بود تو دهنش و داشت میخورد
ون که رسید از ماشین پیاده شدم راننده کریر رو آورد و داخل ماشین تاریک گذاشت 
دو تا ون بودن که من سوار اولیش شدم
وقتی در بسته شد و شروع به حرکت کرد ، تازه داشتم محیط داخلشو میدیدم
چهار نفر داخلش بودن
سه تا پسر جوون و یه مرد مسن تر
با دیدن بچه شروع کردن به نازو نوازش کردن
و از دور براش شکلای مسخره در میاوردن
رومو کردم سمت پنجره و محل ندادم . بچه من که نبود!
به نظر خودم بزرگترین شکست زندگیمو خورده بودم
کاخ آرزوهام رو سرم خراب شده بود . به هیچ وجه نمیتونستم بهش حق بدم . حداقل اگر بهم میگفت شاید میتونستم ببخشمش
وای اون پررو راجع به ازدواج توی اسپانیا حرف میزد
_ سردش نمیشه ؟
با صداش سرمم برگردوندم سمتش
+ بله ؟ متوجه نشدم ؟؟؟
_کوچولوتون ... سردش نمیشه ؟ چیزی روش ننداختید
نگاهی بی تفاوت به بچه کردم و شونه هامو بالا انداختم
دوباره سر برگردوندم سمت پنجره .
وقتی به فرودگاه رسیدیم همه پیاده شدن
چهار نفر هم داخل اون یکی ون بودن . همشون ماسک زده
لباسا و هودی های گشاد
با دمپایی با شلوار راحتی ... اینا دیگه ته راحت المغزی بودن .
از طرفی وارد شدیم که کسی نبود .
راننده اینبار نبود که کریر رو بیاره پس خودم برش داشتم و راه افتادم .
طبق معمول همیشه سرمو بالا میگرفتم و سینمو عقب میدادم و با اعتماد به نفس گام برمیداشتم .
باید روی صندلی منتظر میشدیم تا پاسپورت هارو بررسی کنن
کریر رو پایین گذاشتم و روی صندلی های فلزی نشستم
دامن کوتاهی پام بود برای همین لرز کردم
هوای پاییز سرد بود . اصلا به کسی نگاه نمیکردم
فقط به جلو خیره بودم و دست به سینه بودم
پسرای راحت المغز سه تاشون پشت سرم نشسته بودن و دوتاشون چند متر جلوتر داشتن حرف میزدن و دوتاشونم نبودن !
توی بساطشون حتی پتو و بالش کوچیک هم بود
یکی از اون دو تا که پالتوی پاییزه ی بلندی پوشیده بود ، به سمتم اومد .
پتویی رو بهم داد و شیک به انگلیسی گفت راحت باشید
تشکر کردم و پتو رو باز کردم و انداختم رو پاهام که لخت بودن و بوت و دامن نمیپوشوندشون .
تقریبا همشون یهو ساکت شدن و عجیب نگاهم کردن .
یکی از اون سه تا پسر شر پشت سرم بلند شد و یه جورایی با تاسف نگاهم کرد .
بعد پلیورشو در آورد و انداخت روی بچه . بعدم سرد گفت بچه سردش میشه خودتون ژاکت پوشیدین
بچه انگاری با حس کردن گرما یادش افتاد باید گریه کنه .
با شنیدن صدای گریه اش صورتمو جمع کردم و نفس کلافه ای کشیدم .
نوک  پوتینم رو گذاشتم بالای کریرش و تکونش دادم تا آروم بشه ...
همون موقع مرد پالتو پوش جلو اومد و پاسپورتمو خواست ...
بهش دادم بازش کرد و نگاهش کرد . به بچه اشاره کرد و پرسید : اونچی ؟
مغرورانه سرمو بالا گرفتم و گفتم هماهنگ شده
وقت رفتن بود . پتو رو برداشتم و برگشتم که به صاحبش بدم ولی اون دور زده و اومده بود جلوی روم
فکر کردم میخواد پتو رو بگیره که پتو رو به سمتش گرفتم
اما با نگاه شماتت بارش خم شد و کریر بچه رو برداشت و رفت .
دنبالشون مثل جوجه اردک رفتم
توی هواپیما که نشستیم صدای پچ پچ همون سه شر رو میشنیدم
هه با خیال اینکه کره ای بلد نیستم حرف میزدن
× یعنی مادرش نیست ؟
چرا ساک بچه همراهش نیست؟!
آدم عجیبیه!
چهرش خیلی آشناست ...
بی توجه بهشون چشمامو بستم و سرمو تکیه دادک .
بچه شروع کرد به گریه با اعصاب مشوش با حرص فارسی گفتم : زهرمارررر ...
مثل اینکه فهمیده باشه چی گفتم ، بیشتر جیغ زد .
توجه همه شون بهم جلب شده بود .
از اون بچه متنفر بودم دلم میخواست پرتش کنم پایین
با حرص بلند شدم و کریرش رو برداشتم و بردم ته هواپیما که خالی بود
توی استراحتگاه گذاشتم و خودم برگشتم سر جام نشستم
از بچه ها متنفر بودم . با پشمای گرد نگاهم میکردن
یکیشون که هودی صورتی ای داشت
و جزو اون سه تا پسر شر بود ، بلند شد و گفت
× حالت خوبه ؟ مغزت سر جاشه ؟ داره گریه میکنه بچه !
اهمیتی بهش ندادم و سر جام پشت بهش نشستم ...
یکی دیگه از اون پسرای پشت سرم عصبی خندید و به سمت بچه رفت .
وقتی داشت میرفت مرد پالتوپوش قد بلند صداش زد ( هی تهیونگ )
ولی اون محل نداد و رفت سمت بچه
همه شون به من نگاه میکردن .
مرد هودی صورتی با غیظ گفت مسئولیت داشتن خوبه !!!
به کره ای گفتم
+ اگه مسئولیتش با منه نیاز به دخالت شما نیست .
همه شون تعجب کرده بودن که بی لهجه و روون حرف میزدم
چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلی
صدای نفس های عصبی پشت سری هام میومد .
همون پسر تهیونگ نام بچه به بغل اومد و با بد خلقی گفت
× گرسنشه بیا شیرش بده
با چشمای گرد نگاهش کردم با چندشی گفتم
+ وای از من دورش کن من شیر ندارم ...
یکی شون که تا حالا حرف نزده بود گفت
× واقعا فکر کردین این افاده ای مادرشه ؟ این همون دختره است که توی تلوزیون نشونش داد ایناها ...
بعدم مجله ای که عکس منو فرهاد روش بود رو بالا گرفت .
مرد قد بلند پالتوپوش رو به روم نشست
و آرنج هاشو رو زانوهاش گذاشت
دستاشو زیر چونه اش قفل کرد و شروع کرد به حرف زدن
× خانم ماهزاد ؟ درست میگم ؟ خانم ماهزاد بچه متعلق به شما نیست
این بچه کره ای هست اما شما و همسرتون هر دو ایرانی هستید
عصبی غریدم : اون همسر من نیست .
_ به من مربوط نیست خانم
+ به شما چه مربوطه آقایون ؟
اصلا اشتباه کردم همراهتون اومدم
_ خانم اشتباه خودتو لاپوشونی نکن . اینجا یه چیزی مشکوکه ! بچه حتی پاسپورت هم نداشت
مرد بچه به بغل که داشت آب رو با قاشق یکبار مصرف تو دهن بچه میریخت با حرص گفت
× پاسپورت بخوره تو سرش شیشه شیر بچ...
مرد پالتو پوش سریع بهش هشدار داد که درست صحبت کنه
بچه باز گریه میکرد
پسر تهیونگ نام گفت × کوک بیا کمکم ببینم چیزی توی لباسش نیست که اذیتش کنه
بعد دوتایی پشت هواپیما رفتن
بقیه مثل محاکمه دورم جمع شده بودن
و تقریبا با اخم نگاهم میکردن
فقط یکیشون روی صندلی نشسته بود و داشت مجله مربوط به منو میخوند .
_ خانم اگر همین الان توضیح قانع کننده ای راجع بهش ندید ، برمیگردیم سئول
+ حواست باشه کیو تهدید میکنی!
_ مگه من با شما غیر رسمی حرف زدم ؟
فارسی گفتم برو بابا ...
خیره نگاهم کرد و بعدش بلند شد و طرف کابین رفت
_ ما برمیگردیم سئول
عصبانی از این رئیس بازیش و اینکه میخواست گند بزنه به کارام از جا پا شدم  . مجله رو از دست اون یکی کشیدم و زدم تخت سینه اش
+ آقای مسئولیت پذیر بگیر نگاه کن .
این سگیو که کنارمه میبینی ؟
این بابا همون توله سگه ( داد میزدم ) ولی من مادرش نیستم ...
_ که چی ؟ دلیلتونو نمیفهمم شما که ازدواج نکردید
+ نامزدت بعد ده سال رابطه و بعد اینکه اینهمه کمکش کردی ،
با یه بچه بیاد استقبالت در حالی که هفته آینده قرار ازدواج دارید میگی که چی ؟
با تعجب و عصبی خندید _ و تو الان میخوایی با این بچه نامزدت چکار کنی ؟
+ به تو مربوط نیست .
رومو برگردوندم که بشینم سر جام که بازومو محکم تو دست گرفت ...
فضا خیلی متشنج بود یکی دیگه اومد جلو تا اونو ازم جدا کنه
_ میخواستی چکارش کنی ؟
داد زدم + میدمش به یه خانواده دیگه !!
_ تو یه هیولای محضی !!
بچه رو از مادر پدرش جدا کنی و ببری ؟
چرا اون خیانتکارو مجازات نمیکنی؟
یه سیس بزن بهش . بچه چه گنها داره ؟!
+سر من داد نزن ... حد خودتو بدون
_ تو اصلا آدمی که بهت احترام بزارم ؟
جیهوپ برو بگو که برمیگردیم به سئول ...
فقط به خاطر اینکه عصبانی بودی به پلیس زنگ نمیزنم
+ تو کی هستی که امر و نهی میکنی عوضی؟
این هواپیما سئول بشینه آتیشت میزنم عوضی
_ منتظرم ببینم چکار میکنی ...
+ صبر کن ببین آتیشت میزنم یا نه صبر کن ببین چکارمیکنم باهات ... من ماااهزادم ...
_ بچه پدر و مادر داره چرا باید به گناه پدرش بسوزه ؟
+ من چرا بسوزم ؟ ها ؟ درد سیلی یه لحظه است ولی این درد تا آخر عمرش میمونه
_ تو دل سیاه ترین آدمی هستی که دیدم
+ آره همونی که گفتی هستم پس به پرو پای من نپیچ
من یه ببر وحشی ام منو هار نکن
_برمیگردیم هنوز ده دیقه ام نیست که پریدیم ...
+ هی با تو ام هی کجا میری
پشتشو کرده بود به منو سمت اون دوتا پسر میرفت که بچه رو نگه داشته بودن ...
رو کردم به یکی که کنارم بود با بد خلقی گفتم
+ کیه این ؟ اسمش چیه؟
×کیم نامجون ...
صدامو انداختم ته سرم
+ هی مستر کیم بشین ببین چجوری آتیشت میزنم
اصلا محلم نداد ! میخواستم تیکه تیکه اش کنم ...
الکلایی که دیشب کوفت کرده بودم معدم رو تحریک کرده بود و حالم بد بود .
شاید ده دقیقه نشد که جت دوباره نشست ...
به سمتم اومد و گوشیشو گرفت سمتم ...
_ زنگ بزن به باباش ... همین مردی که تو عکسه ...
+ بچه کو ؟ بدینش به من
_ زنگ بزن به باباش ...
+ از سر راهم برو کنار . هی پسر بچه رو بیار بده من
گوشیمو از جیبم در آوردم و از روی پرواز برش داشتم تا بگم بهار ماشین بفرسته ...
همون موقع فرهاد زنگ زد ...
عکس روی گوشیمو و اون قلب قرمز کنار اسم نکبتش باعث شد گوشیو ازم بقاپه و جواب بده ...
قدش ازم بلندتر بود . گوشیو دستم نمیداد و داشت به فرهاد میگفت که بیاد کودوم بخش فرودگاه ...
هنوز پایین پله های جت بودیم
عصبانی دو تا کف دستمو کوبیدم تخت سینش و هلش دادم
فکر دیدن فرهادی که میاد دنبال بچش باعث شده بود گریم بگیره ...
خواستم زودتر از اونجا برم که نزاشتن ...
اون مرد مسن و چند تا از مامورین فرودگاه ...
تقریبا تو جدال با همشون بودم که صدای فرهاد اومد ...
داشت میدوید و گریه میکرد
فرهاد برای کی گریه میکنی ؟ برای بچت ؟
چرا کسی دلش به حالم نمیسوخت ؟ چرا کسی درکم نمیکرد ؟
فرهاد دوید سمت تهیونگ و بچه ی پولیور پیچو ازش گرفت
نشست رو زمین و بچه به بغل گریه میکرد
همشون حس قهرمانی گرفته بودن و به خودشون میبالیدن
که همچین ماموریتو انجام دادن ...
یک آن نگاه فرهاد به چشمام گره خورد
ساکت و بی حالت سر جام وایساده بودم .
بلند شد و سمتم اومد . با هر قدمی که میومد ناخودآگاه عقب میرفتم
نه از ترس ... نمیخواستم اونو بچه به بغل کنار خودم حس کنم
رو زانوهاش افتاد
_ ماهی ؟ ماهزادم ؟ خدا لعنتم کنه ... ماهی ؟
پشتمو بهش کردم و شروع کردم به رفتن
نمیخواستم کسی اشکامو ببینه
میدونستم هر لحظه ممکنه اسپاسم عصبی سراغم بیاد
نمیخواستم جلوی اینا مفلوک به نظر برسم .
دستی از پشت بازومو گرفت
عطر فرهادو حس کردم . حالا دیگه بچه بغلش نبود .
نگاهم به سینه اش افتاد همونی که حسرتشو یه عمر داشتم
_ الهی بمیرم ماهی گریه نکن ... بخدا خجالت کشیدم بهت بگم ... ماهی جان اشک نریز اینجوری الان اسپاسم میگیری
سرمو آروم آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم
+ گناهم چی بود ؟ گناه ... نتونستم حرفمو ادامه بدم

اسپاسم اینبار به ریه هام زده بود و راه نفسمو بسته بود ...
خیلی زود افتادم رو زمین خر خر صدا میدادم برای ذره ای نفس !
فرهاد زیر سرمو گرفته بود و کمک میخواست ...
از وجودش کنارم حالم بد شد . لاجون هلش میدادم کنار ...
میخواستم برم ضربان قلبم کم شده بود
نمیخواستم کسی منو اینجوری ببینه
پهن زمین بودم و اشکام از گوشه چشمام تا گوش هام سر میخوردن
پایین همشون دورم جمع شده بودن . نگاهم افتاد به اونی که بچه به بغلش بود ...
مرد پالتوپوش سریع بهش میگفت از اینجا برو ...
بعدم بازوی فرهادو گرفت و ازم دورش کرد
نفسم کم کم بالا میومد . نوبت به پاهام رسیده بود که بی حس بشن
حالا دیگه بی مهابا جیغ میزدم . به کره ای حرف میزدم که همه بفهمن که چه عوضی ایه ...
+من چکار کردم ؟ من چه گناهی داشتم ؟
مشت میکوبیدم به پاهام تا به حس بیان ...
مرد پالتوپوش دائم حرف میزد که آروم باشم ... پالتوش رو روی پاهام انداخت .
+ تا کجا میخواستی پیش بری پست فطرت ؟ براش حلقه خریدی ؟
من چی ؟ بعد ده سال یه گیره مو برای من نخریدی نااااامرد
بلند داد میزدم ... از ته قلبم داد میزدم و گریه میکردم
من میسوزونمت فرهاد ... این بار مدیون این عوضی هستی ( همزمان تخت سینه نامجون زدم )
همه همسفرهام از رفتار بدم با نامجون اخمهاشون تو هم بود
مشخص بود که داره بهشون اشاره میکنه که هیچی نگن بهم
+ خدا لعنتت کنه فرهاد که منو جلوی همه خورد کردی
گریه ام تموم شده بود ولی حس به پاهام برنمیگشت .
کلافه با دستام صورتمو پوشونده بودم و از عصبانیت میلرزیدم
صدای گریه بچه بلند شد .
انگار منم که بچه باشم صدای گریه ی منم بلند شد .
همونطور که پاهام دراز بود ، خوابیدم روی آسفالت
مرد مسن همسفر دائم میگفت که باید پرواز کنیم و بریم .
از اینکه انقدر مزاحم و آویزون بودم ، حالم بد بود .
با دستام صورتمو پوشوندم
فرهاد بچه رو تو کریرش گذاشت و اومد چهار زانو نشست کنارم
سرمو روی زمین سرد گردوندم پاچه شلوارش و کفشش کنار صورتم بود .
اونم گریه میکرد .
+ خدا لعنتت کنه تو برای چی گریه میکنی ؟
بلند شو برو بچتو ببر پیش زنت
منه بدبختم که بی کسم کسی رو ندارم بیاد جمعم کنه
همون موقع بهار با دو تا بادیگارد اومد سریع مثل یه تیکه آشغال از روی زمین جمعم کردن .
بادیگارد ها زیر بغلمو گرفته بودن ، برای همین ژاکتم خیلی بالا رفته بود .
فرهاد مثل قهرمان های فداکار میخواست کتش رو بپیچه دور پاهام
حرصم گرفته بود و با همه قدرتم دست انداختم تو موهای پشت سرش و از ریشه کندمشون
+ گمشو اونور عنتر هی من تورو اینا هیچی بهت نمیگم هی گه میخوره ( فارسی )
_باشه اصلا من گه میخورم هر چی تو بگی
ولی دامنت رفته بالا پاهات معلومه ول کن موهامو ماهی
+گمشو میگم ! برا من غیرتی میشی آشغال ؟ گمشو
بعدم رو به بادیگاردا گفتم بریم ...
نگاه گذرایی به پسرای همسفرم انداختم . تو چشماشون ترحم موج میزد
چیزی که ازش متنفر بودم . دلشون حتما برام سوخته بود با این شرایط نکبتم ..

Without you | بی تو Where stories live. Discover now