جیمز:
آه مدلین، عشق پاک من، مهم نیست چقدر تلاش کنی تا از من مخفیش کنی، من متوجه همه چیز درباره تو هستم، متوجه ترس و اضطراب دیشبت بعد از شنیدن حرف هام با پدرت، وقتی با لپ های قرمز و صورت عرق کرده خودت و به خواب زده بودی، سنگین نفس میکشیدی و نفسِ من برات در میرفت، هر آنچه که میخواستم و باید رو شنیدی، میدونم احتمالا الان از همه ما متنفرشدی، من، پدرم، و حتی پدر و مادرت، اما لازم میدونستم که بدونی! تو همه چیز و درباره من میدونی، من و بلدی، من و میشناسی، قایم کردن موضوع قاچاق اعضای بدن کودکان که دیشب قرارداد اش فسخ شد و شر اش از زندگیم کم شد چیزی نبود که بدون گفتن اش به تو بتونم چشم تو چشم تو جایگاه نگاهت بکنم و سوگند ازدواج بخورم، درسته زمان مناسبی رو انتخاب نکردم، چاره دیگه ای هم نبود، پدرت اگر همین الان متوجه بشه که از موضوع باخبر شدی، صد در صد انقدر آروم برخورد نمیکنه. الان توی راهرو سالنی وایستادم که انتهاش میرسه به اتاق تو و به درب قهوه ای رنگ خیره شدم ،درب اتاقی که از بچگی شاهد عشق پاک ما به هم بوده، متوجه ام که دوست نداری من و ببینی، صدام و بشنوی، و حتی میتونم تصور کنم با پدر و مادرت که تو اتاقت هستند به زور حرف میزنی، اما من دیشب فکر میکردم که کار درست و میکنم، هرچند صدای نفس های سنگین و نا منظم تو تا پاسی از شب که نشون میداد هنوز بیداری و خوابت نبرده من و مجبور کرد انقدر بیدار بمونم تا مطمئن بشم بالاخره به خواب رفتی و محکم بغلت کنم تا حس نا امنی رو ازت دور بکنم، اما شاید الان من حتی از تو هم سردرگم تر باشم، ولی دلم میخواد باهات حرف بزنم، دلم برای صدات تنگ شده.
مدلین:
خیره شدن مستقیم تو چشم های پدری که تصورات ام ازش طی یک شب خراب شده کم کم داشت عصبانی ام می کرد، چشم چرخوندم توی اتاق، سعی کردم لبخندی بزنم که تصنعی به نظر نیاد اما نمیدونم چقدر موفق بودم! با تلاش فراوان بالاخره چند تا کلمه پشت سر هم ردیف کردم: آ.. م.. میگم میشه قبل از رفتن به جایگاه با جیمز صحبت بکنم؟ میدونم میدونم شگون نداره ولی، خ.. خب حس میکنم باید یک چیزی بهش بگم! لبخند ام رو همچنان حفظ کردم و به پدر و مادرم خیره شدم، با هیجان قبول کردن تا برای چند دقیقه با هم صحبت کنیم چون محض رضای خدا برعکس همیشه خانه ما امروز شلوغ تر از همیشه است و افراد زیادی برای عرض تبریک به خانه ما اومدند و به اندازه کافی منتظر ماندند.
چند دقیقه ای میشود که منتظرم جیمز از درب بیاد داخل، اما هیچ برنامه ای ندارم که چه چیزی دقیقا باید بهش بگم؟! فقط از اعماق وجود ام نیاز دارم یک بار دیگه به چشم های سیاه اش نگاه کنم تا خود ام رو درش ببینم! حس میکنم چشمانم می سوزد، دوباره نم اشک را حس میکنم اما اینبار به جای کلنجار رفتن داخل ذهن ام میخوام چشم تو چشم و شاید برای بار آخر با جیمز صحبت کنم.
جیمز:
گوشه لب ام به پوزخند کج شد، من و میخواد ببینِ چون میخواد چیزی بهم بگه؟! این حس مضخرف چی هست که از سرتا پاهام رو گرفته!؟ باعث شده مزه دهن ام تلخ بشود، که ابرو هایم تو هم گره بخورد، که سوزش معده ام بخاطر استرس و عصبانیت از دیشب تا حالا بیشتر حس بشود و درد اش باعث بشود نفس ام برای لحظه ای قطع شود و مجبور باشم از دهان نفس عمیقی بکشم؛ چشمانم را روی هم فشار بدهم و صبر کنم، کاری که 3 سال است مجبور به انجام اش هستم، کاشکی هیچوقت پدرم یک کارخانه دار پولدارِ جاه طلب نبود تا ببینم که بخاطر پول قابلیت انجام چه کارهایی رو دارد. الان در این لحظه اما زمان اخم کردن و کمر خم کردن نیست، هیچوقت وقت شناس نبوده ام اما الان هستم، چون زندگی آینده دو آدم عاشق روی یه تیکه برگ شناور روی آب به سمت آبشاری بزرگ در جریانِ و تنها کسی که میتواند آن را از سقوط نجات بدهد ظاهرا من هستم.
YOU ARE READING
My Horrible Wedding Day
General Fictionتازه متوجه حرف های دیگران میشم! وقتی که میگفتن حجم استرس و اضطرابی که روز عروسیت تجربه میکنی با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.. اما برای من فرق داشت، من حس بی اعتمادی رو بیشتر تجربه میکردم! . . ◀️ این داستان کوتاه حول محور روز عروسی دختری به نام مدیل...