جیمز :
وقتی وارد اتاق شدم نگاه ام مستقیم تو چشم هاش گره خورد، ترسیده بود، دل من هم بی تاب بود اما میدونستم که این تنها فرصتِ من برای تعریف واقعیت ها و قانع کردن مدیلنِ، پس ابرو هام ناخودآگاه تو هم رفت و چشم هاش رو دیدم که رنگ تعجب گرفت،
ج: فکر نمی کنی وقت مناسبی برای حرف زدن نیست؟! مهمان ها بیرون منتظر اند.
متقابلاً اخم کرد، حالت ترس و تعجب جاشون رو به خشم دادن، نمیدونست چقدر وقتی که اخم میکنه دلم براش ضعف میره و دوست دارم با انگشتام گره ابرو هاش رو باز کنم، شاید باید یه روز بهش میگفتم؛ که موقع عصبانیت خیلی بامزه میشه!م: چون شاید قرار نیست عروسی ای صورت بگیره که به فکر مهمان هاش باشم!!
صبرم داشت لبریز میشد، با طی چند قدم خودم و بهش رسوندم و مچ دست چپ اش رو تو دستم فشردم و درد و تو صورت اش دیدم، اما قوی تر از این حرف ها بود که اعتراضی بکنه، دست اش رو بالا آوردم و جلو صورت اش گرفتم و با صدا ی کنترل شده از بین دندون های به هم فشرده ام
گفتم: وقت گفتن این حرف الان نیست، موقعی بود که داشتم این انگشتر رو دستت می کردم، نگاه کن میبینی؟
به حلقه توی دستش نگاه کرد و چشم هاش رو بست اولین قطره اشک از چشم هاش ریخت و من حس کردم قلبم تیر کشید.
کمک اش کردم روی کاناپه بشینه، تو چشم هام نگاه می کرد و اشک میریخت، و نمیدونم چجور خودم و کنترل کردم که اشک های صورت اش رو پاک نکنم،
وقت اش بود همه چیز رو بهش بگم. با لحن جدی ای شروع کردم.
ج: چهار سال پیش رو یادت هست؟ دقیقا روزی که برای اولین بار کلید اتاق ام رو تو کارخونه از دست پدرت گرفتم و شروع به کار کردم؟ یادم هست حتی خودت هم ذوق زده بودی، عملاً آرزو هام دونه دونه داشت برآورده می شد ولی خوشحالی من فقط یک سال طول کشید، دقیقا یادمِ ، 6 آوریل سال بعد، درست یک سال بعد از مشغول به کار شدن ام توی کارخونه متوجه این جور قرار داد ها شدم
اون روز من گیج بودم خیلی گیج، جوری که وقتی بعد از ظهر اش دیدمت مدام ازم میپرسیدی که حالم خوبه یانه؟؟ اون قرارداد ها با امضاء پدرم، پدرت و آقای لوییز بود که اعتبار پیدا می کردند.
تنها کسی که باهاش در مورد این قرار داد صحبت کردم مادرم بود، جالب اینجا بود که همه از جریان خبر داشتن! مادرم خیلی ساده سعی کرد موضوع رو بی اهمیت جلوه بده، نگرانی ام از اونجایی بیشتر شد که فهمیدم مادرت هم در جریان همه چیز هست.
مدیلن:
احساس خفگی میکردم، مجبور بودم به حرف هاش گوش بدم، اگه شروع نمی کرد به تعريف کردن فکر کنم بهش التماس میکردم که حرف بزنه و من رو از این وضعیت نجات بده، اما حالا که حرف میزنه فقط دلم میخواد ساکت باشه تا بتونم گفته هاش رو درک کنم. بعد شنیدن جمله آخرش احساس کردم سینه ام سنگین شد!جیمز:
نفس اش حبس شد، دیگه اشک نریخت، لرزش دست هاش از بین رفت و با یک نگاه خنثی به چشم هام نگاه کرد، قلبم امون نمی داد، با دست هام صورتش رو قاب گرفتم آروم صداش کردم:مدلین!؟
نفس اش رو به یک باره بیرون داد، دست هام و پس زد و بلند شد، تو چشم هام با عصبانیت نگاه کرد و پرسید: بعد از این که فهمیدی چه فاجعه ای داره اتفاق می افتد اصلا سعی کردی جلوش رو بگیری؟ سعی کردی منصرف اشون کنی از کار کثیفی که دارن میکنن؟
صداش داشت بالا میرفت متقابلاً بلند شدم با اخم دوباره صورت اش رو با دستم قاب گرفتم چشم هاش و بست تو صورت اش تقریباً داد زدم :من و نگاه کن!
با ترس به چشم هام خیره شد، آب دهن ام رو به سختی قورت دادم و به آرومی گفتم
: تلاش هام بعد از 3 سال بالاخره نتیجه داد.
BẠN ĐANG ĐỌC
My Horrible Wedding Day
Tiểu Thuyết Chungتازه متوجه حرف های دیگران میشم! وقتی که میگفتن حجم استرس و اضطرابی که روز عروسیت تجربه میکنی با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.. اما برای من فرق داشت، من حس بی اعتمادی رو بیشتر تجربه میکردم! . . ◀️ این داستان کوتاه حول محور روز عروسی دختری به نام مدیل...